سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آنکه در خردسالی بپرسد، در بزرگسالی پاسخ دهد . [امام علی علیه السلام]
شنبه 85 اسفند 19 , ساعت 3:6 عصر

شماره آخر نیستان را هرگز فراموش نمی‌کنم، همان که در سرمقاله‌اش، سید مهدی شجاعی، توضیح داده بود، چرا شماره آخر؟!:« واقعیت این است که نیستان، تاوان استقلالش را می‌دهد. به عبارتی به ستوه آمدن مجله، نتیجه وابسته نبودن و نشدن به جناحهای موجود جامعه است...» براستی که همه‌ی حرف، همان است که سید می‌گفت.

مملکت ما از آن دسته کشورهاست که هر باند و دسته‌ای، برای خود حقی قائل است که با توافق به عمل آمده، هر چند سال یک جناح باید سکان کشتی فرهنگ و اقتصاد و سیاست را در دستان خود بگیرد، و چنان در این تقسیم ارث و میراث، با یکدیگر کنار آمده‌اند که هر کسی به حق خود قانع می‌شود. در این آشفته بازار سیاست، یا باید زیر  علم «راست» بر سینه بکوبی، یا اینکه با ضرباهنگ «چپ» حرکات موزون اسلامی را به نمایش بگذاری!! این وسط هر کسی که به اندازه سر سوزنی حرف برای گفتن داشته باشد، محکوم به نابودی می‌شود و اگر خیلی پوست کلفت باشد، متهم به دشمنی با نظام! خوشبختانه بازار برچسب و اتهام هم از آن دسته صنف‌هاست که پرطرفدار است و مشتری همیشگی دارد. ذهن مردم، آنقدرها ارزش دارد که ما با نوشته های مایوس کننده‌ خود، آنها را مشوش نکنیم و اگر هم چنین کردیم، حق دارند که ما را متهم به تشویش اذهان عمومی بکنند. نیستان هم اینگونه متهم شد، به قول سید مهدی شجاعی: « آقای رازینی، واقعا باورش اینست که نیستان دارد عفت عمومی را جریحه‌دار می‌کند و براساس همین باور هم دست به شکایت می‌برد و همّ خود را معطوف تعطیل کردن نیستان می‌کند.»...ادامه مطلب...

چهارشنبه 85 اسفند 16 , ساعت 3:40 عصر

به بهانه دستگیری تعدادی از زنان فعال در عرصه آزادی!!

آیدای عزیز سلام. با خبر شدم که جمعی از دوستانت که همگی از فعالان جنبش آزادی زنان بودند، دستگیر شده‌اند. ناراحتی این فاجعه را با هیچ کلامی نمی‌توان بیان کرد. کجایند آن زنانی که ببینند و بشنوند که شما و دوستانتان برای تحقق آزادی و مبارزه با بنیانهای مردسالارانه این نظام چه کارها که نکرده‌اید؟ کجایند آن دخترانی که شب و روزشان را صرف پیدا کردن شوهر، این خانه و آن خانه می‌روند و هیچ وقت به خود زحمت نداده‌اند که بیاندیشند، شوهر برای چه؟ آیدای عزیز بارها گفته‌ام تا زمانی که همه زنان و دختران این مملکت برای مبارزه با ظلم و ستم یکپارچه نشوند هیچ کاری از پیش نمی‌رود. تو خودت را ناراحت نکن.  بگذار، این نابینایان و ناشنوایان همچنان مشغول تمیز کردن طویله‌هایشان باشند. رهایشان کن تا به زاییدن و شیر دادن و تر و خشک کردن بچه‌هایشان سرگرم باشند. بدبختی آنجاست که عده‌ای پا را فراتر گذاشته مشغول تر و خشک کردن شوهرانشان نیز شده‌اند! آیدای مهربان! بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم، زندگی در این جهان سوم برای شما دشوار است، برای شمایی که اصلا از جنس دیگری هستی، مبارزه‌ات و اندیشه‌ات مال اینجا نیست، بدرد اینجا نمی‌خورد. تو را باور نمی‌کنند. تو وقتی فریاد می‌زنی، بعضی از این خانمهای خاله‌زنکی خودمان فکر می‌کنند که تو به زور می‌خواهی با شوهرانشان ازدواج کنی! آیدای بزرگ، از من به تو نصیحت، بگذار و برو. مانند همه آنهایی که گذاشتند و رفتند. اصلا برو به هاوایی، جزایر قناری و یا همین سواحل زیبای مدیترانه در بیروت خودمان! آنجا لااقل قدر آزادی را می دانند و همچنین قدر و منزلت و ارزش شما را! آخر تا کی می‌خواهی اینجا فریاد بزنی؟ تا کی می‌خواهی داد بزنی که زنده باد آزادی، زنده باد تساوی حقوق زن و مرد. اینجا که کسی گوشش به این حرفها بدهکار نیست. زنان جامعه ما را بی‌خیال شو. تا زمانی که آنها مشغول کارهای زنانه خودشان هستند، به این شعارها نمی‌شود دل خوش کرد. البته من پیشنهادهای زیادی دارم. چطور است این راهکارها را هم امتحان کنید شاید جواب بدهد. چطور است، شعار جدیدتان این باشد، که از این به بعد مردان نیز باید همانند زنان باردار شوند. من به نوبه خودم حاضرم این همه درد و رنج و مشقت را تحمل کنم تا ثابت کنم که از آرمانهای شما دفاع می‌کنم!! مگر زنان ما چه گناهی کرده‌اند که باید این همه سختی و مشقت را تحمل کنند؟ ده‌ها هزار سال است که تنها زنان باردار می‌شوند. یک چند صباحی هم مردان این رنج را به دوش بکشند تا همه چیز مساوی شود! باید کاری کرد که این شعار همه‌گیر شود. به امید روزی که رویای صادقه « وبلاگ دلنوشته‌های بیروت» به حقیقت بپیوندد!!

در پایان می‌خواهم از این فرصت استفاده کنم و گله‌ای بکنم از زنان و دخترانی که روزی روزگاری شوهران و پدرانشان را به بهانه دفاع از ناموس، غیرتی کردند و آنها را فرستادند به جنگ دشمن و سرانجام همه را به کشتن دادند! شما می‌گفتید که این مردان می‌خواهند جلوی بعثیان را بگیرند تا فجایع جنوب در تهران تکرار نشود! شما می‌گفتید که مردانمان رفتند تا کسی به زنانمان در تهران چپ نگاه نکند، امروز هم دست از خیالاتتان بر‌نمی‌دارید...

آنها هرگز نمی‌دانستند که روزی خواهد آمد که عده‌ای از زنان ما دست هرچی مرد را از پشت خواهند بست. آنها تصور نمی‌کردند که روزگاری، زنانمان جمع شوند و فریاد مرگ بر ظالم سر دهند. اگر آن روز مصداق ظلم، صدام بود امروز مصداقش می‌شود «مرد»! زنده باد آزادی، زنده باد « زنان بدون مردان»!...


یکشنبه 85 اسفند 13 , ساعت 9:28 عصر

آسمان غبار گرفته یک غروب پاییزی، پرنده‌ای تنها و نگران، دور و برش را نگاه می‌کرد. گویی، از دسته یاران مهاجرش باز مانده‌بود. مدام به چپ و راستش، خیره می‌شد و ازسر ناامیدی، صدایی، شبیه ناله از خود به یادگار می‌گذاشت. غروب آفتاب را که در امتداد نگاهش ‌دید، گریه، امانش نداد و اشک، چشمانش را بارانی کرد...

در آن کویر تنهایی، که هیچ جنبنده‌ای باران را به خاطر نداشت، شقایقی زندگی میکرد، تنها. قطره اشک چون شبنمی، آرام بر گلبرگهای شقایق فرود آمد. شقایق بیدارشد. اما از باران خبری نبود. آسمان را که نگاه کرد، پرنده‌ای را دید که چون گمشدگان، این سو و آن سو میرود. حال و روزش را که فهمید، صدایش زد: «مهاجر!»...

... پرنده، سفره دلش را باز کرده بود و عقده‏هایش را بیرون ریخته بود. دیگر به اندازه دانه ای هم، حرف برای گفتن نداشت! نوبت به شقایق رسید. او هم، از غصه‌هایش گفت. از دشتستانی که روزگاری، همه جایش شقایق بود و جایی برای خار و خاشاک وجود نداشت. از بامدادی که بیدار شده بود و خود را بی‌کس و تنها یافته بود. از تنهایی همیشگی‌اش که تا غروب زندگی همراه او خواهد ماند. به قصه تنهایی که رسید، گریه‏اش گرفت. داغ شقایق، دل پرنده را شکست. او هم اشک ریخت اما اینبار پای شقایق!

روزها می‌گذشت. هر دو به هم مشتاق شده بودند. هر دو به هم محتاج. پرنده گاهی یادش می‌آمد، روزهایی را که با دوستانش پرواز می‌کرد، رفیقش می‌گفت: «عزیز، هرگز به کسی دل نبند. اسیر کسی نشو. دل بستن همان و از غصه مردن همان» اما خودش را دلداری می‌داد. این دل بستن، اختیاری نبود. اصلا این وسط او هیچ نقشی نداشت. یادش نمی‌آمد قبلا شقایق را دیده باشد. اما تنها یک چیز را می‌دانست، اینکه به‌خاطر شقایق قید دوستانش را زده بود. دنبالشان نمی‌گشت. دلتنگشان نمی‌شد. به رفتن فکر نمی‌کرد. روزها کارش این بود که در سایه‌سار عشق شقایق، بنشیند و بشنود و نظاره کند...

...از خواب که بیدار شد، دلش شور می‌زد. می‌ترسید که خوابش، تعبیر شده باشد. ناگهان از جایش پرید، سرش را که بلند کرد، خدای من ... ساقه شکسته! گلبرگهای ریخته! ناله‌ای سر داد و از حال رفت...

مدتها گذشت. پرندگان مهاجر از سفر باز ‌گشتند. به صحرا که رسیدند، پرنده تنها را دیدند که چون دیوانگان، به دور خود می‌چرخد و آواز می‌خواند:

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم              ز من بریدی و با هیچکس نپیوستم

کجا روم که بمیرم بر آستان امید                     اگر به دامن وصلت نمیرسد دستم

اگر خلاف تو بوده است در دلم همه عمر           نه نیک رفت و خطا کردم و ندانستم

شگفت مانده‌ام از بامداد روز وداع                    که برنخاست قیامت چو بی‌تو بنشستم

بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس             یکی منم که ندانم نماز چون بستم

نماز کردم و از بیخودی ندانستم                      که در خیال تو عقد نماز چون بستم

نماز مست، شریعت روا نمی‌دارد                     نماز من که پذیرد که روز و شب مستم

چنین که دست خیالت گرفته دامن من             چه بودی ار برسیدی به دامنت دستم

من از کجا و تمنای وصل تو ز کجا                     اگر چه آب حیاتی هلاک خود جستم

بکش چنانکه توانی که سعدی آنکس نیست       که با وجود تو دعوی کند که من هستم

 


چهارشنبه 85 اسفند 9 , ساعت 11:5 عصر

یه روز یه مرد نازنین، یک گل زیبا توی باغچه حیاتش کاشت. روزها کارش این بود که دائم به گلش سر بزنه. نوازشش کنه. بهش آب بده. باهاش حرف بزنه، درددل کنه. گلش رو بو کنه و مست بشه. اون جوونمرد، گلش رو خیلی دوست داشت. گل هم به بودن او عادت کرده بود. انگار زبونش رو می‌فهمید. براش ناز می‌کرد، عشوه می‌اومد...‌

 اما، داستانهای عاشقانه رو که مرور می‌کنی، هجران و فراق، آخر هر قصه‌ای هست. توی حیات باغچه هم، فصل جدایی انگار داشت نزدیک می‌شد. ماجرا از زمانی شروع شد، که دسته‌ای از کرکسها به شهر حمله کردند. آسمان شهر پر بود از سیاهی کرکس. مردم به خونه‌هاشون پناه بردند. دل بچه‌های محله به پدراشون خوش بود. دل گل توی باغچه هم به همون باغبون مهربون. اما اون نمی‌تونست توی حیات خونه‌اش بشینه و منتظر حمله کرکسها بمونه. برای همین هم، باغبون تصمیم گرفت که از خونه بره بیرون و از همون سر کوچه جلوشون بمونه. اما تعداد کرکسها بیشتر از افرادی بود که از حیات خونه‌هاشون بیرون اومده بودند. جوونمرد قصه ما مردانه ایستاد، مقاومت کرد. هر چند دلش برای گلش خیلی تنگ می‌شد، اما به همین اندازه هم وقت نداشت که برگرده و یکبار دیگه گلش رو بو کنه. کرکسها حمله کردند، ناجوانمردانه، باغبون رو زدند. سر و صورت مرد خونی شد، روی زمین افتاد، کرکسها رحم نکردند. بدنش رو قطعه قطعه کردند...

توی باغچه هم اوضاع زیاد خوب نبود، گل انگار متوجه ماجرا شده بود. دلش پر از غصه بود و زیر لب دعا می‌خوند. ناگهان در حیات باز شد و کرکسی وارد خونه شد، چشمش که به گل افتاد، به طرفش رفت، پاهاش رو گذاشت روی ساقه گل و محکم فشار داد، گل... له شد. دلش خون شد. گلبرگهاش روی زمین افتادند. عطرش همه جا پیچید. صدای ناله‌اش بلند شد. زیر لب اسم جوونمرد رو صدا می زد. انگار هنوز هم منتظر برگشتن اون بود...

آی رفیق، آی نارفیق، اون چیزی که خیلی عجیب بود، این بود که اون کرکسی که گل رو له کرد، از دسته کرکسهای مهاجم نبود. اون، یکی از اهالی همین محله بود. از خنده هاش معلوم بود که برای این کارش دلیلی داره . ولی، نمی‌تونم خودم رو قانع کنم که برای اینکار دلیلی هم ممکنه وجود داشته باشه.چه دلیلی؟ برای له کردن یک گل، هیچ دلیلی قانع کننده نیست.


یکشنبه 85 اسفند 6 , ساعت 8:40 عصر

پیرمرد، کارگر اداره برق بود. کارش این بود که از تیر برق بالا می‌رفت. با سیمهای برق ارتباط مستقیم داشت. اگر جایی، برقش قطع می‌شد، از طرف اداره برق او را می‌فرستادند. چون استاد این کار بود. اهالی شهر همه او را می‌شناختند. همیشه او را می‌دیدند که کفشهای مخصوصش را پوشیده است و با کمربندی که به تیر برق می‌بست از آن بالا می‌رفت...

آنروز هم که خبر را به او دادند، بالای تیر بود. همکارش صدایش زد و از او خواست که بیاید پایین. از آن بالا که نگاه کرد، آدمهایی را دید که داخل ماشین نشسته‌اند و منتظر آمدن او هستند...

پیرمرد زودتر از همیشه به خانه‌اش برگشته بود. صدای موتورش برای اهالی خانه آشنا بود. نوه‌ها بیشتر از همه خوشحال ‌شدند. وارد حیات خانه شد و موتورش را گوشه‌ای پارک کرد. نوه‌ها با شنیدن صدای موتور، از خانه بیرون پریدند و رفتند سراغ پدربزرگ. اما او، پدربزرگ همیشگی نبود. لبخند کمرنگی بر لبهایش داشت. در میان حلقه بچه‌ها وارد خانه شد و آرام ، گوشه‌ای نشست. نگاهش به آشپزخانه بود. حتما همسرش داشت چایی را آماده می کرد. بچه‌ها دست بردار نبودند و مدام از شانه‌های او بالا می‌رفتند. سینی چای را که جلوی پایش دید، سرش را بلند کرد. زنش را دید که جلویش نشسته بود. انگار او هم متوجه آشفتگی پیرمرد شده بود...

بچه‌ها کم‌کم به سراغ بازیهای کودکانه خود رفته بودند. پیرمرد هنوز به دیوار اطاق تکیه‌زده بود. زن هم در آشپزخانه مشغول آماده کردن ناهار بود. وقتی برگشت، سینی چای را دید که دست نخورده‌ باقی مانده بود. سراغ شوهرش رفت و علت ناراحتی‌اش را پرسید. گویی خود او هم منتظر پرسیدن همین سوال بود. خودش را جمع و جور کرد. زبانش باز شد و با صدایی گرفته پرسید:«زن، اگر به تو خبر بدهند که مصطفی شهید شده، چکار می‌کنی؟»...

پیرمرد،‌شکسته‌تر شده بود. چند ماهی به بازنشستگی‌اش مانده بود اما هنوز از تیر برق بالا می رفت. قرار بود که برای تعویض تیرهای چوبی به روستایی بروند و به جای آنها تیرهای بتنی در زمین بکارند. پیرمرد، یکی‌یکی از تیرها بالا رفت، کابلها را جدا کرد. تنها یک تیر باقی مانده بود. بچه‌های روستا آن حوالی مشغول تماشا بودند. پیرمرد با دیدن آنها لبخندی زد و از آنها خواست که کمی دورتر بروند. قبل از بالا رفتن از آخرین تیر‌، چند ضربه‌ با پا به آن زد. کمربندش را به دور تیر انداخت و چنگک کفشهایش را هم محکم زد به تیر. بالا رفت. کابلها را یکی‌یکی از تیر جدا کرد. فقط مانده بود کابل آخر...

بچه‌ها با چشمان خود دیدند که بعد از جدا شدن کابل آخر، تیر چوبی تکان خورد و از ریشه شکست. انگار مدتها بود که پوسیده شده بود. پیرمرد پاهایش به تیر وصل بود و کمرش هم با کمربند، به آن . تیر چوبی کج شد و پیرمرد محکم به زمین خورد...

نوه‌ها بزرگ شده بودند. مادربزرگ داشت برای بچه‌های آنها قصه تعریف می‌کرد. یکی از نوه‌ها یادش آمد که یک جای قصه ناتمام باقی مانده‌است. پرسید:« مادربزرگ، وقتی آنروز پدربزرگ از شما آن سوال را پرسید، چه جوابی دادی؟» مادربزرگ، آهی کشید و گفت:« او از من پرسید اگر کسی خبر شهادت پسرت را به تو بدهد، چکار می‌کنی؟» من هم فورا و بدون اختیار به او گفتم:« هیچی، صبر می‌کنم» مادربزرگ که اشک تمام صورتش را خیس کرده بود ادامه داد:« راستش آن لحظه خودم هم نفهمیدم چطور این حرف به زبانم آمد‌»


شنبه 85 اسفند 5 , ساعت 10:53 عصر

زیاد عادت ندارم که به انتقادات جواب بدهم. نه اینکه از خود راضی باشم و خودم را بی‌نیاز از نقد و انتقاد بدانم. اما معتقدم که نظر هر کسی برای خودش اهمیت دارد و قابل احترام است. الان هم آنچه که باعث شد این حرفها را بنوسیم، مربوط می‌شود به مطلب قبلی‌ام با عنوان «زنده باد شهرام جزایری» و انتقاداتی که بعضی دوستان به آن مطلب داشتند.

اولا همین ابتدا بگویم که هدف بنده از نوشتن مطلب قبلی نه حمایت از جزایری بوده و نه تشویق او و نه خوشحالی از فرارش. چون عده‌ای از دوستان منتقد، چنین برداشت کرده‌اند که من از او حمایت کرده‌ام و مثلا گفته‌ام که وی بیگناه است! البته من از خوانندگان عزیز انتظار بیشتری داشتم. چرا که بار طنز را می‌توان از نوشته مزبور احساس کرد.

ثانیا، تا کی ما باید سر خود را زیر برف فرو کنیم و خود را به ندیدن بزنیم. یعنی شما فکر می‌کنید بی‌عدالتی در این مملکت وجود ندارد؟ حق کسی پایمال نمی‌شود؟ شما افرادی را نمی‌شناسید که به خاطر پانصد هزار تومان در زندان خوابیده باشند؟ شما زنان و دخترانی را نمی‌شناسید که به خاطر فقر، به چه راههای عجیب و غریبی کشیده شده‌اند؟ شما تاکنون نشنیده‌اید که افرادی به خاطر اینکه شرمنده زن و بچه خود نباشند، خود را از بالای برج فلان وزارت پرتاب کرده باشند؟ شما تا به حال ندیده‌اید که فلان آقا، چون رییس و مدیر تشریف دارند، هر کاری که دوست داشته باشند انجام می‌دهند و کسی هم نیست که بگوید بالای چشمت ابروست؟ شما نمی‌دانید که فلان مسئول، پول روزنامه و ماهواره‌اش را از کجا آورده است؟ اگر واقعا نمی‌دانید ، پس در این مملکت زندگی نمی‌کنید...

یکی دو سال پیش بود که از صدا و سیما اعلام شد، یک باند بزرگ خرید و فروش غیر قانونی زمین کشف شده. حدس می‌زنید اعضای باند مذکور چه کسانی بوده‏اند؟ آدمهای معولی؟ بازاری؟ پولدار؟ معتاد؟ ضدانقلاب؟ منافق؟... نه خیر اینها نبودند، همه اعضای باند مذکور، از امام‌زاده‌های این مملکت بودند! کسی جرأت چپ نگاه کردن به آنها را نداشت. همه جزو مسئولین حراست قوه قضاییه و سازمان ثبت اسناد بودند. همه، افرادی بودند که محاسن زیبا و بلند داشتند یا لااقل ته ریش!!! همه یقه‌شان آخوندی بود! همه روی پیشانیشان جای مهر نمازهای شبشان باقی بود. هرکدامشان می‌توانست یک نفر آدم بیگناه را از هستی ساقط کند. خوب چه شد که عاقبت آنها، اینگونه رقم خورد؟ همین چند روز پیش باز از صدا و سیمای خودمان اعلام شد که یک کشتی بزرگ خارجی که مشغول قاچاق سوخت از کشورمان بود در خلیج‌فارس توقیف شد؟ بابا یکی به من بگوید آخر چطور ممکن است که یک کشتی به قول خودشان بزرگ روز روشن بیاید توی بندر ما و بدون دغدغه سوخت را بردارد و ببرد. یعنی در این کشور هیچ کس متوجه نشده است؟ یعنی آنها خودشان آمدند و بردند؟  امشب هم اعلام شد که شهرام جزایری چند روز پیش همه اعضای خانواده‌اش را به خارج از کشور فرستاده بود و بعد خودش فرار کرد و جالب اینکه هیچکدام از مسئولین قوه قضاییه هم مسئولیت فرار این آقا را قبول نمی‌کنند و همه اظهار بی‌اطلاعی می‌کنند! بگذریم...

چرا این شهرام جزایری به امثال من و شما پول نداد؟ چرا به یک شهروند عادی باج نداد؟ نمی‌دانید چرا؟ من می‌دانم .چون ما برایش ارزشی نداشتیم. اگر کوچکترین ارزشی داشتیم حتما ما هم یکی از همان کسانی بودیم که الان به او بدهکار هستند.

یکی از دوستان اعتراض کرده‌اند که «چرا به همه گیر داده‌ام ؟ همه اینها که متوجه نبودند این پولها به عنوان رشوه به آنها داده شده است!» خیلی عجیب است. چون این آقایانی که ما می‌شناسیم، اکثرشان استاد اخلاقند. هر وقت پای صحبت آنها می‌نشینی، می‌گویند که آدم باید مواظب غذای زن و بچه‌اش باشد. هر چیزی را تا مطمئن نشده به شکم خانواده‌اش نریزد. چون قساوت قلب می‌آورد. چون نسل آدم را خراب می‌کند . حالا چطور می‌شود همین آقایان ، پولهای میلیونی را می‌گیرند و نمی‌پرسند که از کجا آمده و اصلا برای چه منظوری آمده است ؟

یکی دیگر از دوستان هم معترض شده‌اند که از شما بعید است این حرفها را بزنید. همه فکر می‌کنند که مثلا شما ضد انقلاب هستید! در جواب ایشان باید بگویم، اگر ما حرف نزنیم پس چه کسی باید حرف بزند. ساکت باشیم تا همان ضد انقلابها اعتراض کنند؟


جمعه 85 اسفند 4 , ساعت 11:57 صبح

مدتهاست که دیگر سریالهای تکراری و کمدی نگاه نمی‌کنم. مدتهاست که دیگر خنده‌ام نمی‌گیرد. حتما می‌پرسید کدام سریال؟ کدام تکرار؟ و کدام خنده؟ خواهم گفت.

یادش به خیر، مهدی نصیری مجله‌ای داشت به نام «صبح ». یه وقتی به سرش زد که حال وزیر وقت مخابرات «مهندس غرضی» را بگیرد. توی یک شماره مجله کلی مدرک و سند محرمانه از بریز و بپاش های وزارت چاپ کرد و کلی سر و صدا راه انداخت . از معاملات پشت پرده گرفته تا باجها و رشوه‌هایی که به این و آن داده می‌شد. خلاصه، منتظر این بود که با این همه مدرک معتبر،‌ یقه مجرم و متهم را بگیرند و ببرند پای میز محاکمه. اما از عجایب روزگار پای خودش کشیده شد به دادگاه آنهم به جرم تشویش اذهان عمومی و توهین و افترا و ... نصیری به دادگاه رفت و از خودش دفاع کرد و در دادگاه هم مدارک معتبر دیگری را نشان داد. اما شگفتی پشت شگفتی، پس از پایان ماجرا، هر دو نفر «شاکی و متهم» از تمامی اتهامات تبرئه شدند! کارد به نصیری می‌زدی ، خونش در نمی‌آمد. یه تیتر جالب زده بود توی مجله‌اش به این مضمون : «بابا یا من را اعدام کنید یا وزیر را. آخر چطور ممکن است که هم من تبرئه بشوم و هم کسی که از من شکایت کرده است . بالاخره یکی دروغ گفته»...

همان سالها بود ، آقای یزدی رییس وقت قوه قضاییه، در خطبه‌های نماز جمعه تهران شگفتی دیگری آفرید . ایشان درباره وضعیت زندگی یکی از مسوولان کشور اینچنین فرمودند : « ما وضعیت زندگی ایشان را بررسی کردیم دیدیم که ایشان هنوز هم روی یک قالی کهنه زندگی می‌کنند و همسرشان با یک ماشین خیاطی دستی کار می‌کنند» همان زمان صدای خیلی ها درآمد و خیلی‌ها هم خنده‌شان گرفت ...

یکی دو سال بعد و همزمان با پیروزی آقای خاتمی در انتخابات، شهردار قدرتمند پایتخت، آقای غلامحسین کرباسچی، به جرم اختلاس و ... دستگیر شد . خیلی‌ها گفتند که دادگاه یک دادگاه سیاسی است و برای ضربه زدن به وجهه خاتمی ، اما عدالت شوخی بردار نبود . بالاخره یکی باید قربانی می‌شد و چه کسی بهتر از کرباسچی که سالیان زیادی شهردار تهران بود و با هیچ تندبادی هم جابجا نمی‌شد . نمایش دادگاه او کم‌کم به سریالی هفتگی تبدیل شد. یه چیزی توی مایه‌های «برره و باغ مظفر». بار طنزش هم زیاد بود. خصوصا آنجایی که کرباسچی، اسم بعضی ها را به زبان آورد... خلاصه او هم مدتی به زندان افتاد. اما چندی بعد روزنامه ها نوشتند در مراسم ازدواج فرزند کرباسچی ، خیلی‌ها آمده بودند ، حتی رییس دادگاه و همه کسانی که برای زندانی شدن او دعا می‌کردند. همه مشغول دست افشانی و خنده و شوخی و « بادا بادا مبارک بادا » بودند. البته قبول دارم که مسائل کاری را نباید با موضوعات خانوادگی قاطی کرد ...

همین سالهای اخیر ...

شهرام جزایری در ادامه ساخت سریالهای کمدی ایرانی به تلویزیون آمد . این دفعه بار کمدی‌اش خیلی زیاد بود . یک جوان زرنگ و باهوش ایرانی سر هرچی پیرمرد باتجربه و کهنه کار را شیره مالید و همه را یک جا خرید . هر جا ، هرچی دفتر و دستک و مجمع و جامعه وجود داشت ، از جیب این آقا شهرام بهره‌ای داشت . بعد که گندش درآمد ، همه جا زدند و این جوان خوشفکر به دام افتاد . ( بشکند این دست که نمک ندارد) بقیه شروع کردند به دفاع از خود که نه ، ما نبودیم یکی دیگه بود . بعد دیدند که ای دل غافل همه بودند . تازه باز از شگفتی های روزگار ، اینکه در ایام انتخابات ریاست جمهوری از آقای کروبی پرسیدند: آیا شما هم از شهرام جزایری پول گرفته‌اید ؟ ایشان هم در جواب فرمودند : « اولا همه گرفتند . من که تنها نبودم . ثانیا شما بروید تحقیق کنید ، من از همه کمتر گرفته‌ام!!»

حالا خدا وکیلی ، اگر چرخ روزگار طور دیگری می‌چرخید و کروبی رییس جمهور می شد ، این عدالت بود که سر شهرام جزایری برود بالای دار. مگر نمی‌نویسند و نمی‌گویند که رشوه دهنده و رشوه گیرنده هر دو به یک اندازه مجرم و گنهکارند؟ حالا چطور شد آنهایی که گرفتند و خوردند ( یه لیوان آب هم روش ) بیگناه شناخته شدند و سر این آدم بیگناه می‌بایستی می رفت بالای دار. اگر اینطور می شد من به این عدالت شک می‌کردم . حالا هم که شهرام عزیز ، خوشبختانه صحیح و سالم تشریف دارند و دورادور به این نامردیها نگاه می‌کنند ، از صمیم قلب خوشحالم و فریاد می‌زنم : زنده باد شهرام ، زنده باد شهرام ، زنده باد شهرام ... 


پنج شنبه 85 اسفند 3 , ساعت 3:45 عصر

چشمانش را باز کرد . پلکهایش سنگین شده بود . همه جا تاریک بود و هیچ چیزی دیده نمی‌شد . خواست سرش را تکان دهد ، اما احساس کرد که تکه سنگ بزرگی روی گردنش قرار گرفته است و اینجا بود که یادش آمد ، زیر آوار مانده است . نفسش به سختی بالا می‌آمد اما هنوز امیدوار بود . کمی آرام شد . احساس کرد که صدایی به گوشش می رسد . دقت کرد . درست حدس زده بود ، صدای بیل و کلنگ بود که از بالای سرش می‌آمد . انگار کسی مشغول شخم زدن زمین بالای سرش بود . خواست فریاد بزند و کمک بخواهد . تمام قدرت خود را به زبان آورد و فریاد زد : کمک ... . اما این صدایی نبود که بگوش کسی برسد . ناامید نشد . هنوز بارقه ای از امید در دلش زنده بود . کمی استراحت کرد . تصمیمی گرفت و با نوک انگشتانش شروع کرد به کنار زدن خاک . می خواست هر طور شده روزنه ای به روشنایی باز کند . اما خودش هم نمی‌دانست که فاصله اش با سطح زمین چه مقدار است . صدای ضربان قلبش را می‌شنید که به دلداری او آمده بود و تشویقش می کرد ...

پس از لحظاتی ، ناگهان برقی چشمانش را زد و او که به تاریکی عادت کرده بود ، فورا چشمانش را بست . با خودش فکر کرد که دچار توهم و خیال شده است . آرام چشمانش را باز کرد ، خدای من ، روشنایی ، نور ، آسمان ...

خورشید تازه از خواب بیدارشده بود ، آسمان داشت آبی می‌شد . پرندگان مشغول ورزش صبحگاهی بودند و آواز می‌خواندند . پروانه ای ، آن حوالی مشغول پرسه زدن بود . ناگهان متوجه او شد که داشت از زیر زمین بیرون می‏آمد . جلوتر رفت، اما او از فرط خستگی از حال رفته بود .  بیهوش شده بود . پروانه کمی دور و برش را نگاه کرد لبخندی زد و به طرف شاخه گلی رفت . شبنم را که مدتها در انتظار چنین لحظه ای بود ، بیدار کرد و تکانش داد . شبنم آرام سر خورد و افتاد روی جوانه سبز و تازه  . جوانه که هنوز خستگی زیر آوار از تنش بیرون نرفته بود ، صورتش را شست و برای ادامه زندگی آماده شد .


یکشنبه 85 بهمن 29 , ساعت 8:24 عصر

به بهانه نقد فیلم « آنسوی مرزها » ساخته « مارتین کمپبل »

قصه فیلم از زمانی شروع می‌شود که یک خانم آمریکایی با یک مرد انگلیسی ازدواج می‏کند (چه پیوند مبارکی). این خانم که بیش از اندازه احساساتی تشریف دارند ، در یک مهمانی باشکوه ناگهان یادش می آید که همین حالا، انسانهای بیگناه زیادی در آفریقا زندگی می‌کنند که روزانه تعداد زیادی از آنها در اثر گرسنگی جان خود را از دست می‌دهند . به خاط همین هم، شوهرش را راضی می‌کند که حتما تک و تنها باید به آفریقا برود و برایشان چند کامیون محموله غذایی ببرد ...

اینجا آفریقاست ...

خانم مهربان ، وارد اتیوپی می‌شود. جایی که در اثر جنگ ، قحطی و خشکسالی، انسانهای زیادی در معرض انواع و اقسام بیماریها بسر می‌برند. کمکها کافی نیستند . بیماران را طبقه بندی کرده‌اند. آنهایی که امیدی به زنده ماندنشان نیست ،رها شده اند تا آخرین لحظات زندگیشان را تنها بگذرانند . اما باز هم دست همین انگلیسیها درد نکند. آب و هوای خوب و خوش لندن را رها کردن و به بیابانهای خشک و بی آب و علف آفریقا قدم گذاشتن خودش خیلی سخت است، چه رسد به اینکه روزانه شاهد مرگ بیش از 40 نفر هم باشی . این را دکتر امدادگر انگلیسی به خانم جوان می‏گوید . برای اینکه به بی طرفی کارگردان اطمینان پیدا کنیم ، یک بار صدای اذان را می‌شنویم تا باورمان شود که ایشان با اسلام ، مشکل خاصی ندارند . البته تا پایان فیلم  زمان بسیار است...

او می‌رود دامن کشان...

ماموریت خانم جوان تمام می‌شود و او با دلی شکسته از فراق دکتر ایثارگر انگلیسی به خانه و کاشانه‌اش برمی‌گردد. اما دیگر حال و حوصله شوهرش را ندارد و دلش برای کس دیگری تنگ می شود . هر روز خبر سلامتی دکتر را پیگیری می‌کند. تا اینکه بعد از مدتی متوجه می‌شود که دکتر امدادگر این بار در کامبوج مشغول مداوای مجروحان ناشی از درگیریهای خمرهای سرخ با دولت است.  باز هم حس بشر دوستانه خانم آمریکایی کار دستش می‌دهد و ایشان راهی کامبوج می‌شوند تا به عشق واقعی اش برسد و رسید ...

  اگر این فیلم در همین کشور بحران زده کامبوج تمام می شد، هیچ نیازی به این حرفهایی که الان قصد دارم بزنم، نبود، اما وقتی می‌بینی که پیام فیلم در پایان آن قرار داده شده ، آیا حق نداری که کمی به هدف کارگردان شک کنی ؟

مسلمانهای تروریست...

اینبار دکتر انگلیسی، به چچن می رود . جایی که میان مسلمانان چچنی و ارتش روسیه جنگ سختی در گرفته است. فیلم، کاری به علت و ریشه بحران ندارد . چرا که اصلا هدفش چیز دیگری است. دکتر، توسط گروهی از تروریستهای مسلمان که اتفاقا همه هم پیشانی بند « لااله الا الله و محمد رسول الله» بر سر دارند ربوده می‌شود و خانم آمریکایی که از دوری او رنجور است برای یافتن او به چچن می‌رود. مبلغی را به عنوان باج به سردسته چچنی‌ها (بخوانید مسلمانها) می‌دهد تا فقط پنج دقیقه با دکتر صحبت کند و خبر مهمی را به او بدهد آنهم اینکه به او بگوید، دختر مشترکشان در خانه منتظر اوست!! هر دو امیدوار به رهایی و گریختن از چنگ تروریستها... اما مسلمانها بی‌رحمتر از این حرفها هستند که آنها را زنده باقی بگذارند. تعقیب و گریز و سرانجام ، کشته شدن خانم آمریکایی و مجروحیت دکتر انگلیسی...

هرگز دوست ندارم به فیلمها بدگمان باشم. دوست ندارم پیام فیلمی را با توجه به مسائل سیاسی بررسی کنم. خوشم نمی‌آید که به خاطر فلان کارگردان و بهمان تهیه کننده، به مضمون فیلمی شک کنم. اصلا دوست ندارم چنان متعصب باشم که چشمم را بر بسیاری از واقعیتها ببندم و خوبیهای دیگران را نبینم. من هم قبول دارم که در میان تمام کشورها، سازمانهای خیریه‌ای هستند که تنها هدفشان کمک به محرومان کشورهای دیگر هست. اما باور کنید گاهی اوقات نمی‌شود خیلی چیزها را نادیده گرفت . در مورد این فیلم هم این چنین است. وقتی از آفریقا می گوید ، عمق فاجعه را می بینی . قحطی و گرسنگی و خسکسالی را می بینی و درک می کنی . زمانی که به کامبوج سر می‌زند ، بی‌رحمی و قساوت را می‌بینی که حتی به چشمهای گریان یک کودک هم رحم نمی‌شود . خوب حالا که همه اینها را باور کردی ، خودبخود بی‌رحمی چچنی‌ها را هم باید بپذیری و شک نکنی  و درست زمانی به این نتیجه می‌رسی که دیگر فیلم به پایان رسیده است و  تو به عنوان یک بیننده اصلا فرصت نداری که بنشینی و بشنوی که چرا چچنی‌ها اینقدر بی رحمند .  دلت برای مظلومیت انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها می‌سوزد . چرا که اینان قربانی نهایی این جنگها هستند . آنهم نه در میدان نبرد بلکه در میدان جانبازی و فداکاری .

همه اینها باور پذیر است، آن زمانی که تاریخ را نادیده بگیری و نخوانی و ندانی که لااقل در این 200 سال اخیر هر چه جنگ و خونریزی و قحطی و خشونت در هر نقطه‌ای از این دنیا رخ داده، اثری از انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها هم در آن دیده شده است. نمی دانم چرا حتی در یک جمله از کل دیالوگهای این فیلم هیچ اشاره ای به علل چنین جنگهایی نشده ، گفته نشده که این سلاحها از کجا و کدام کشور به نظامیان رسیده ، چه کسی پشت سر این خونریزی ها بوده  . چرا یک بار پای امداد گران انگلیسی به فلسطین و لبنان و بوسنی و کوزوو و افغانستان و عراق نرسیده تا شاهد نسل کشی مسلمانان باشند . البته جوابش برای ما کاملا مشخص و معلوم است . آنجا باید بر علیه کسانی فیلم ساخت که با کمک همین انگلیسیها و آمریکایی ها سر کار آمده اند .

 


سه شنبه 85 بهمن 24 , ساعت 4:30 عصر

غریب مانده‏ای میدانم. غریب مانده‏ای و تنها.

هیچکس احوالت را نمی‏پرسد. صدایت نمی‏کند . بغضت را با تنهایی خودت قسمت می‏کنی. می‏دانم.

شانه‏ات را چه سخت تکان می‏دهی . پایت را چه دشوار ، گامت را چه سنگین .

تو غریب مانده‏ای ، اما حقت این نبود . تو بیشتر از اینها به گردن گل حق داشتی. بلبل را نمیدانم چه شد، که تو را تنها گذاشت و دیگر برایت نغمه نخواند .

غریب مانده‏ای می‏دانم. اما غربت، تمام درد تو نبود. تو چیزی می‏خواستی که هیچ کس قادر به انجام آن نبود. این غربت را این چنین تفسیر کن، که دیگران لایق همدردی با تو نبودند. تو به زبانی صحبت می‏کردی که هیچ مترجمی قادر به ترجمه آن نبود. تو به لهجه ای گریه می‏کردی، که همه خنده‏شان می‏گرفت . تو وقتی نفس می‏کشیدی، ما را شرمنده خود می‏کردی. تو سکوت شب را می شکستی، وقتی هق هق گریه‏ات را خاموش می‏کردی.

غریب مانده ای می دانم ...

 یادت می آید روزی را که در سرای بی‏کسی من پرسه زدی؟ آن روز وقتی تو را دیدم، دلم شکست. می‏دانستم که دردهایت بزرگتر از آنست که از دست من کاری بر آید. دست خودم نبود. مگر می‏شود ساقه شکسته گلی را بر روی زمین دید و خم نشد ؟ مگر می شود پرنده شکسته بالی را دید و فقط نظاره کرد؟ کارم اما تنها این بود که منتظرت باشم تا بار دیگر از این کوچه گذر کنی. می آمدی اما هر بار سنگینی احساست را احساس می‏کردم. چند روزی گذشت، تو باز غریب بودی، اما این بار غربت تو در من هم اثر کرده بود. ظرفیتم آن مقدار نبود که بتوانم سنگینی آن را تحمل کنم. اما شکر، همین که تو می آمدی همه چیز تمام می‏شد. باور کن. دیگر به این غریبی عادت کرده ام . به این بی‏کسی. تنهایی .

 اما چند روزی هست که دیگر به این کوچه نمی آیی ، سراغ ما را نمی گیری . نمی دانم چرا ؟ شاید دوست داری همچنان غریب بمانی. پیغام داده ای که قصد رفتن داری. خوب برو . دیگر هم برنگرد. اما بدان که با رفتن تو هیچ چیز حل نمی‏شود . لااقل غربت ما بیشتر می شود. اگر دوست داری، برو .


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]