سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از آنچه نمی شود مپرس که آنچه شده است تو را بس است [امام علی علیه السلام]
یکشنبه 85 بهمن 22 , ساعت 3:31 عصر

دادگاه خسرو گلسرخی نویسنده و شاعر- سال 1352

حتما برای شما هم پیش آمده است که در اتوبوس و یا تاکسی نشسته باشید و پیرمردی ناگهان لب به سخن بگشاید و آهی بکشد و یاد اعلی حضرت همایونی و روزگار جوانی اش بیافتد . مخصوصا اگر شانس با شما همراه نباشد و ماشین در خیابانهای شلوغ تهران و در یک ترافیک طاقت فرسا گیر کند . خلاصه سخنران مجلس شروع می کند به صحبت کردن از خوبیهای آن دوران و راحتی و آسایش مردم و شکم سیری و این قبیل حرفها  و تو به عنوان یک جوان هیچ خاطره تلخ و شیرینی از آن دوران نداری ، چرا که اصلا آن زمان را با چشم خود ندیده ای و اطلاعات تو فقط در حد یک سری فیلم و آهنگ است که هر ساله با شروع ایام دهه فجر از صدا و سیما پخش می شود . با شنیدن این سخنان ، شاید با خودت فکر کنی ، نکند این حرفها واقعا راست باشد . بابا این پیرمرد که دروغ نمی گوید . با چشم خودش همه ماجراها را دیده است ...

چند شب پیش بود که صدا و سیما به همت آقای حسنی ، دست به کاری عجیب زد  و آن هم پخش گوشه ای از دادگاه خسرو گلسرخی ، از شبکه سه سیما بود . هر چند این دفاعیه به طور گزینشی انتخاب شده بود ، اما باز هم باید به مسولان صدا و سیما تبریک گفت .مخصوصا آنجایی که آقای صفار هرندی وزیر محترم ارشاد ، پس از پخش این فیلم جمله زیبایی گفتند و آنهم بیان سخن زیبای امام حسین که فرمودند : « اگر دین ندارید لا اقل آزاده باشید » قبلا شنیده بودم که آن زمان همزمان با پخش مستقیم دادگاه گلسرخی از تلویزیون ملی ایران ، موجی گسترده در میان مردم ایجاد شده بود . دفاع جانانه اش از مردم ایران و آرمانهای مبارزاتی اش و همچنین نام بردن از امام علی و امام حسین ، علی رغم تمایلات مارکسیستی اش، نامش را بر روی زبانها آورده بود و همه اینها در شرایطی بود که در میان جو خفقان حاکم بر کشور ، بسیاری از مبارزان و زندانیان ، حتی همفکران خود گلسرخی هم اظهار ندامت کرده بودند و از اعدام رهایی یافتند . اما گلسرخی و دوست همرزمش « دانشیان » ( شاعر سرود معروف هوا دلپذیر شد ) پس از شنیدن حکم دادگاه مبنی بر اعدام آنها ، لبخند زدند و همدیگر را در آغوش گرفتند . حتی حاضر نشدند تقاضای ساواک را برای عفو آنها از شاه بپذیرند . قصد من در اینجا این نیست که بنشینم و روضه ای برای او که یک مارکسیست بود بنویسم . هدفم از بیان این روایت این است که تاریخ مبارزات ملت ایران ، مخصوصا در این صد سال اخیر ، پر است از فداکاری و جانبازی جوانان و مردم غیور این سرزمین . اگر چه در دوره ای ، به علل گوناگون و البته روشن ، عده ای نوع مبارزه خود را از سایرین جدا کردند و با پناه بردن به مکاتب بیگانه ( مانند کمونیسم ) راه دیگری را برگزیدند ، اما نمی توان آنها را از صحنه سیاسی آن دوران ایران حذف کرد و  نا دیده گرفت . همچنین بسیاری دیگر از گروهها و احزاب و دسته ها . چه بخواهیم و چه نخواهیم ، تاریخ نام این افراد را ثبت کرده است . جدای از اینکه ممکن است ما هیچکدام آنها را قبول نداشته باشیم . جدای از اینکه فکر و اندیشه آنها با اندیشه های دینی و مذهبی ما تفاوت داشته باشد. در برخورد با آنها باید شرایط مکانی و زمانی آن زمان را نیز مد نظر داشت . به ویژه در نظر گرفتن این موضوع که اساسا در کشوری مانند ایران ، که مردم پیوند عمیق و ریشه ای با دین و مذهب و سنت دارند ، شاید گرایش به سمت مکاتب دیگر صرفا برای پر کردن خلا های روحی و روانی و اندیشه های مبارزاتی بوده است.  مقصودم از این حرف این نیست که از اینها قهرمان بسازیم و برایشان یادواره و سالروز و... برگزار کنیم اما اگر واقعیتها را آنچنان که بود برای جوانان و مردم خود تعریف می کردیم و داستان مبارزات آن دوران را به روایت اسناد درست و معتبر بازگو می کردیم ، شاید دیگر کسی در تاکسی و اتوبوس ، جرات نمی کرد که بگوید ، چون مردم در زمان شاه شکمشان سیر بود ، راه افتادند توی خیابانها و شعار مرگ بر شاه سر دادند . اگر به خاطر سلایق سیاسی ، نام بسیاری از مبارزان انقلابی را حذف نمی کردیم ، یاد و خاطره هر کدام از آنها شاید خیلی ها را به تفکر وا میداشت . اشتباه نکنید . منظورم مجاهدین خلق و چریکهای فدایی و توده و اینها نیست . منظورم همان شهیدان و اندیشمندان مسلمان خودمان است . ماجراهایی که بر سر دکتر شریعتی آمد و بسیاری دیگر از بزرگان . در کتابی از قول همسر دکتر شریعتی خواندم که در جلسه ای که با حضور بعضی از روحانیون و دانشگاهیان مطرح اوائل انقلاب برگزار شده بود ، عده ای خواستار حذف قسمتهایی از نوشته ها و سخنرانی های دکتر شده بودند ، اما با مخالفت شهید مظلوم بهشتی روبرو شدند . شهید بهشتی در جواب آنها گفتند : « ما حق نداریم سخنرانی ایشان را سانسور کنیم چرا که ممکن است ایشان حرفی زده باشند و آن حرف هم درست باشد و ما اشتباه کنیم » . حتما شنیده اید که همان اوائل انقلاب شهید بهشتی به صورت خیلی آزاد با سران حزب توده در مقابل دوربینهای تلویزیون مناظره می کرد و با برهان قاطع خود ، آنها را به سکوت وامیداشت . راستی از شما می پرسم ، آیا می دانید که همان زمان به این شهید عزیز  ( بهشتی ) چه القاب و تهمتهای ناجوانمردانه ای نسبت می دادند ؟ آنهم نه از طرف مخالفان و دشمنان ، بلکه از همین دوستان و آشنایان ...

ختم کلام ، تاریخ را باید آنچنان که بود و واقعیت داشت بازگو کرد ، نه آنچنانکه ما می خواهیم و خوشمان می آید .
برای دانلود بخشی از دادگاه و دفاعیه خسرو گلسرخی به آدرس زیر مراجعه کنید :

http://noqte.com/download.php?type=blogattachment&code=244


سه شنبه 85 بهمن 17 , ساعت 11:26 عصر

من دلم خیلی می سوزه ، خیلی . حتما می پرسین برای کی ؟ برای چی؟ خوب راستش رو بگم برای دلم ! آره دلم برای خودش می سوزه ! بعضی وقتها که خلوت می کنم و یه جورایی انگاری می رم توی عالم هپروت ، با خودم فکر می کنم توی این همه چیزی که خدا آفریده ، شاید هیچکدوم مثل دل ، اینقدر مظلوم نباشند . خیلی مظلومه . اونقدر که خیلی اوقات واقعا دلم براش می سوزه ! شما نگاه کنین به دستاتون ، پاهاتون ، چشمها ، گوشها ، دهان و... من نمی گم که اینها هیچ غمی ندارند . هیچ دردی ندارند . چرا اتفاقا هرکی اندازه خودش درد داره . ولی قابل مقایسه با درد دل نیستند .  اصلا جنس دردهاش با بقیه فرق داره . درمانش هم همینطور . مثلا ، چشم رو ببینید ، یه غروب غمگین رو می بینه ، ولی این دله که دلتنگ می شه .  یعنی چشم فقط میبینه . ولی غصه هاش مال دله . نهایتش ، چند قطره اشکه که اون رو هم برای تسلای دل می ریزه . یا گوش ، یه چیزی می شنوه ، آهش رو دل می کشه ... همه اینجوریند . همه اعضا ، هر کدوم فقط درد خودشون رو می بینن. تازه هر کی ، هر چی درد داره ، برای خلاصی از اون ، فورا اونو حواله می ده به دل و خودشو راحت می کنه !

ولی دل بیچاره چی ؟ نمی دونم چه صبری داره ، چه استقامتی ؟ چطور این همه درد و غم رو تحمل می کنه ؟ بیچاره مُرد از بس خون خورد . از بس درد کشید و ناله نزد و شکوه نکرد . تنها گاهی برای سبک کردن بارش ، آهی از سر ناچاری می کشه ...

ای کاش راهی وجود داشت تا مقداری از دردش رو کم می کردیم . ای کاش چاره ای بود تا با اون همدردی می کردیم . ای کاش صندوقی بود برای حمایت از دلهای شکسته . ای کاش بنیادی بود برای پیوند دلهای پاره پاره . ای کاش سمیناری هم برگزار می شد برای احیای سنت حسنه دلیاری . ای کاش همه ما حرمت دلها رو نگه می داشتیم . ای کاش یه مقدار از بار غصه هایِ دلهامون کم می کردیم . ای کاش ...


شنبه 85 بهمن 14 , ساعت 3:11 عصر

اوضاع سینه ام اصلا خوب نیست ، خیلی سنگین شده . دلم هم دائم کارش شده بی قراری و بی تابی . از بس این همه آه رو در دلم جمع کردم ، بیچاره دیگه طاقت این همه فشار رو نداره ! یک کمی دلتنگه ! مثل آتشفشان خاموشی که بعد از مدتها سکوت و آرامش ، دست به کار شده و تازه یادش اومده که برای خاموشی آفریده نشده ، بلکه برای لرزیدن و جنبیدن و سوختن و برهم زدن ...!

این سلولها و اعضا و جوارح بدن من هم انگار هنوز متوجه ضربانهای مشکوک دلم نیستند ، البته حق دارند . چون خیلی وقته که به اوضاع آرام منطقه عادت کرده اند ! شرایط آنقدر بی دغدغه بود که هیچ صدایی ، حتی به اندازه صدای افتادن برگی ، قطره آبی یا وزش نسیمی هم ، در این مرداب خفته به گوش نمی رسید . تنها گاهی ، چشمان عزیزم ، با دل عزیز تر از جانم ، همنوا می شدند و چند قطره ای می باریدند. اما متاسفانه این سالها ، از بس خشکسالی احساس دیده ام، که با این قطرات هم ، کویر ما گلستان نشد !

اما چند وقت پیش بود که ناگهان احساس کردم سینه ام ، سنگینی می کنه . لرزیدنش رو فهمیدم . رفتم پیش یه متخصص ، گفت : دلت خیلی تنگ شده ، اگه زود کاری نکنی منفجر می شه ! و من تازه متوجه شدم که آتشفشان دلم از خواب طولانی بیدار شده . آخه مدتها بود که خاموش بود . بخاری ازش بلند نمی شد . اما اینبار خودم هم نمی خواستم که این آتشفشان آروم بشه . قبلا که گفتم ، آتشفشان برای خراب کردن و برهم زدن ساخته شده ، نه برای آرامش ...

ولوله ای به پا شد . عقل و روح و سر و صورت ، به جون من افتادند . همه دست به دست هم دادند که اوضاع رو یه جوری کنترل کنند اما کار از این حرفها گذشته بود . به خاطر همین هم اونها جل و پلاسشون رو جمع کردند و تا آروم شدن این سینه ، از این حوالی کوچ کردند ، اما دلم می خواست که همینجا بمونم ! یعنی پای دامنه کوه آتشفشان . من هم موندم و فعلا منتظرم که آتش بیاد و مرا هم با خودش ذوب کنه و ببره ... اما نه خیلی دیر می شه . شاید بهتر باشه که خودم برم اون بالا ، روی قله آتشفشان و خونه ام رو همونجا بسازم . اصلا خونه برای چی ؟ همون جا خودش خونه است! آنقدر آنجا می مونم تا از غصه دل آتشفشان دق کنم و بمیرم ...


شنبه 85 بهمن 14 , ساعت 12:22 صبح

دکتر محمد رضا سنگری

شکسته دل کوچک من !

هر روز یک کاروان دل شکسته به زیارت خرابه کوچکت می آیند . به میهمانی دخترکی که سه سالگی اش را در میهمانی تازیانه و سیلی گذراند . هر روز به یاد اشک های شبانگاهت که سیمای خاکستر گرفته بابا را می شست . چشمه چشمه اشک گرد حرم کوچکت طواف می کند .

مهربان غمگین !

از سپیده تا شامگاه ، هر چه قلب غمگین است به حریم صمیمیت کودکانه ات قدم می گذراند و تو با همان انگشتان کوچکت که بر گیسوی پریشان بابا شانه می زند و پریشانی سری شکسته را سامان می داد ، همه را شادمان بر می گردانی . کودکی می آید و عروسک کوچکش را که ترجمان عشق زلال او به توست در کنار خوابگاهت می گذارد تا وقتی برخاستی بازی کنی . آخر چگونه باور کنیم دختری سه ساله به جای بازی ، همبازیش ، پیشانی شکسته بابا باشد و سری که از سفر سرنیزه برگشته باشد !

ماهتاب رنگ پریده خرابه!

در آن شب تاریک که بی تاب زیارت آفتابت بودی در بی تابی و رنگ پریدگی ات ، ناگهان از مشرق طشتی کوچک ، آفتاب تو دمید . نمی دانم با کدام آغوش خورشید را گرفتی ؟ بر کدام زانو آسمان را نشاندی ؟ با کدام دست ابرها را _ ابر سیاه خاکستر _ از خورشید گرفتی تا همه آفتاب سهم تو باشد و همه روشنی را جرعه جرعه پس از عطشی شکننده بنوشی .

نهال کوچک من !

چقدر شکسته بودی . بر سه سال بهار تو ، گویی سی خزان وزیده بود . سی فصل سرد و زرد . باورم نمی شود سه سالگی و قامت شکستگی ! سه سالگی و موی سپید ؟ سه سالگی و چین درشت حادثه هایی ناباور بر چهره نشسته . باورم نمی شود از عاشورا تا به امروز ، از کربلا تا شام این همه شکسته باشی .

مسافر کوچک من !

در خرابه نمازت را شکسته بخوان . شکسته تر از قلبت . تو اینجا نمی مانی . پدر بی تاب تر از تو آغوش گشوده است . زنگ شتران ، آهنگ رفتن می نوازد . اینجا خانه تو نیست . هنوز گرمای آغوش بابا در آوند های تازیانه خورده ات پیچیده است . هنوز در ناگهان شبانه حس می کنی دستی گرم ، گیسوانت را می بافد ، گونه ات را نوازش می دهد و لای لای مهربانی سکوت شبت را می شکند و نسیمی غریب در حاشیه بستر کوچکت می وزد

دختر کوچک شام !

چقدر گریه کردی وقتی در سکوت آخرین شب کربلا ، در کنار خیمه هایی نیم سوخته جزر و مد قامت شکسته عمه را در نماز نشسته نیمه شب دیدی . چقدر گریه کردی وقتی عمه تمام خود را به به تازیانه ها می سپرد تا صفیر تازیانه را بر پشت کودکان احساس نکند . چقدر گریه کردی وقتی بر موی پریشانت چنگ می زدند و بر خارستان داغت می کشاندند و از کنار قتلگاهی که همه هستی بی نشانت در آن آرمیده بود می گذراندند . گریه برای عمه ای که شرمسار نتوانستن بود و دستهای او در تلاشی بی فرجام رهایی گیسوانت را چاره می جست و تازیانه تنها چیزی بود که میان گیسو و دستهایش فاصله می افرید .

آخرین شهید ، اولین زائر حسین !

هموز می توانی بر خودت ببالی که اولین زائر بودی . هیچ کس پیش از تو پیشانی پدر را نبوسید . هیچ کس پیش از تو بوی گل را در عطشی بی پایان ننوشید .

زخمی کوچک من !

هنوز و هر روز قافله قافله زخم به آستانه ات می آورند و دستان کوچکت ، دستهای مهربان کبودت ، مرهم بر زخمها می گذارد . کسی که هنوز اندوهناک ناباوری گذشته است می گفت نابینایی عصا در دست از دوردست رنج و شکستگی آمده بود ، عصازنان و شکسته دل ، به بوی زیارت خرابه ای که تاریک تر از چشمهایش بود و خورشید کوچک حسین را در آغوش می فشرد . دیگر روز همه دیدند فریاد می زند : چشمهای روشن من هدیه سه ساله حسین است ! رقیه دو آفتاب به من بخشید . رقیه ... و وای من که افق های بی مرز مهربانی رقیه را نشناخته بودند ...

عزیز اندوهگین من !

تو دلهای آتش زده را می شناسی . از کربلا آمده ای با دلی شعله ور ، قلبی آتش گرفته ، دامنی در شراره ها سوخته ، لبهای عطش زده ، پایی تاول زده و مویی که در پنجه های قساوت سنگدلان بسته و گسسته شده .

تو غربت و تنهایی را می شناسی . شبها در سیاهی خرابه ، داغ یتیمی خوابت را به بیداری گره می زد . نازبالش دیروز _ دست مهربان و صمیمی پدر _ خشونت سنگ و خاک بود و در هنگامه روز بارش یکریز آفتاب ، خرابه بی سقف را تحمل ناپذیرتر از خیمه های داغ غروب عاشورا می ساخت .

تو می دانی پایی که نتواند راه بسپرد چگونه است . آخر پای زخمی و تاول خورده ات تاب رساندنت به قافله نداشت . همین است که امروز کودکان فلج _ مرغان بی بال و پر _ کنار حرمت می نشینند و ناگاه در ناگهانی شگفت بر می خیزند ، می دوند فریاد می کشند و در التهاب و بهت مادر و پدر فریاد می زنند : مادر ! کودکی سه ساله آمد دستی به پایم کشید . چقدر مهربان بود . ای کاش می بود تا همبازیم شود . ای کاش ...

عزیز کوچک من !

هیچ کس وسعت غربت و تنهایی را آشناتر از تو نیست . وقتی در غروب ، عمه ات غریبانه ، در دشت می دوید تا کودکان غریب و بی پناه را در وحشت دشت پیدا کند تو در آستانه خیمه ، با دلی سوخته تر از حرم ، نگاهت را با عمه همراه می کردی و لبهای خشکیده ات به زمزمه ای می شکفت که خدایا ، گمشده ای های عمه را دریاب ! اگر گمشده دیگران در دستهای تو پیدا می شود . اگر گره های بسته به نوازش انگشتانت گشوده می شود و اگر بی سامانیها زیر سایبان دستهای کوچکت سامان می یابند همه به حرمت آهی است که در غریبی و بی سامانی عاشورا برآوردی . آسمان آن آه را دیگر باره بر نمی تابد و شانه های زمان تکرار آن لرزه شگفت پس از آه عاشورایت را نمی تواند . آری گمشده ها تو را می یابند . گمشده ها را تو می یابی و سرگشتگی ها را تو پایان می بخشی.

دختر دلشکسته ام !

مهمان شبانگاه تو ، شبی مهمان من نیز بود . پیش تر به میزبانی خاکستر رفته بود . من نیز با دستهای خسته ام که زخم تازیانه ها ، خطی کبود و شیاری هم درد بر آن نشانده بود خاکستر از چهره اش گرفتم . دخترم هر چه هست امروز آشنایان عاشورای حسینم ، مهمان تو هستند و من هنوز آسمان ، ضریح مزار گمشده ام . دخترم مظلوم تر از مادر نیستی که هنوز شمعی بر سکوت شبانه اش سوسو نمی زند.


شنبه 85 بهمن 7 , ساعت 11:51 عصر

 

دختر شهید

سلام بابا . حالت چطوره ؟

من خوبم . قرار نبود دیگه برات نامه بنویسم . خودت خوب می دونی چرا ؟ الان هم که می بینی دارم نامه می نویسم ، دلیل دارم . یه بار فکر نکنی ، دلم برات تنگ شده ها . نه من دلم اصلا تنگ نشده . اصلا برای چی باید دلم تنگ بشه . برای کی ؟ تویی که فقط یک بار منو دیدی ؟ تویی که حتی فرصت نکردی یه بار منو نوازش کنی . تویی که من فرصت نکردم بشناسمت ؟ تویی که همیشه و همه جا تو عکسات داری می خندی ...

اصلا بابا تو برای چی می خندی ؟ به من می خندی ؟ مگه وضعمو نمی بینی ؟ مگه اشکامو نمی بینی ؟ مگه از درد و رنجم خبر نداری ؟ مگه خودت نمی بینی ، هر شب قبل از خواب عکستو بغل می کنم و گریه می کنم ؟ مگه خودت نمی دونی هر شب اینقدر گریه می کنم و از حال می رم ؟ دیگه برای چی خنده ؟ تا حالا شده یه بار گریه کنی ؟ تا حالا شده یه بار دلت برای دخترت تنگ بشه ؟ ها راستشو بگو . پس معلومه که تو هم دلت برای من تنگ نمی شه ...

ولی بابا جون ، می دونی چیه ؟ چه جوری بگم ؟ دروغ گفتم به خدا ، من دلم خیلی خیلی تنگه . داره می ترکه . آره خودت که بهتر می دونی نمی تونم دروغ بگم . ولی تو چرا ؟ تو چرا با اینکه منو می بینی و از حال و احوالم خبر داری یه کاری نمی کنی ؟ یعنی برات ارزشی ندارم ؟ برات مهم نیستم ؟ اگه برات مهم نیستم پس چرا منو خواستی ؟ یادته بابا چه آرزوهایی داشتی برام ؟ یادته همش در مورد من با مامان صحبت می کردی ؟ دو تایی برام نقشه می کشیدین . ولی این مال اون روزا بود که من هنوز نبودم . پس الان که من هستم ، تو چرا نگام نمی کنی ؟ ها . ای بابای بی معرفت ...

می دونم بابا جون زیاده روی کردم . اصلا ولش ، تو خودتو اذیت نکن . خودت که می دونی منظوری ندارم . درسته که من فرصت نکردم بهت بگم بابا ، درسته که من یاد نگرفتم چه جوری باهات صحبت کنم ، ولی تو که منو خوب می شناسی . تو که عادت منو خبر داری  . تا حالا صد بار با تو قهر کردم و ده دقیقه بعد با تو آشتی کردم . ایندفعه هم زیاد طول نمی کشه . فقط ده دقیقه ! اصلا بیا همین حالا آشتی کنیم . آفرین بابای خوبم .چیه ناراحت شدی ؟ یعنی من حق ندارم دو کلمه با بابای شهیدم درد دل کنم . یعنی من نمی تونم یه کم برات ناز کنم . خوب باشه اصلا من اشتباه کردم . تو بهترین بابای دنیا هستی . اصلا بابا جون دیگه از دست خنده هات دلگیر نمی شم . بخند دیگه . بخند که خنده هات زیباترین خنده روی زمینه ! 


شنبه 85 بهمن 7 , ساعت 1:48 عصر

بخشی از رمان آفتاب در حجاب نوشته سید مهدی شجاعی

عجب سکوتی بر عرصه کربلا سایه افکنده است ! چه طوفان دیگری در راه است که آرامشی اینچنین را به مقدمه می طلبد ؟ سکون میان دو زلزله ! آرامش میان دو طوفان !

یک سو جنازه است و خاکهای خون آلود و سوی دیگر تا چشم کار می کند اسب و سوار سپر و خود و زره و شمشیر . و اینهمه برای یک تن ، امام که هنوز چشم به هدایتشان دارد .

قامت بلندش را می بینی که پشت به خیمه ها و رو به دشمن ایستاده است ، دو دستش را بر قبضه شمشیر تکیه زده و شمشیر را عمود قامت خمیده اش کرده است و با آخرین رمقهایش مهربانانه فریاد می زند :

هل من ذاب یذب عن حرم رسول الله ...

آیا کسی هست که از حریم رسول خدا دفاع کند ؟ آیا هیچ خدا پرستی هست که به خاطر او فریاد مرا بشنود و به امید رحمتش به یاری ما برخیزد ؟ آیا کسی هست ...

و تو گوشهایت را تیز می کنی و نگاهت را از سر این سپاه عظیم عبور می دهی و ... می بینی که هیچ کس نیست ، سکوت محض است و وادی مردگان ...

خودت را مهیا کن زینب که حادثه دارد به اوج خودش نزدیک می شود . اکنون هنگامه وداع فرا رسیده است .

اینگونه قدم برداشتن حسین و اینسان پیش آمدن او ، خبر از فراقی عظیم می دهد .

خودت را مهیا کن زینب که لحظه وداع فرا می رسد .

همه تحملها که تاکنون کرده ای ، تمرین بوده است ، همه مقاومتها ، مقدمه بوده است و همه تابها و توانها ، تدارک این لحظه عظیم امتحان !

نه آنچه که از صبح تاکنون بر تو گذشته است ، بل آنچه از ابتدای عمر تاکنون سپری کرده ای ، همه برای همین لحظه بوده است ...

با حسی آمیخته از بیم و امید ، چشمهایت را باز می کنی و حسین را می بینی که سرت را به روی زانو گرفته است و با اشکهایش گونه های تو را طراوت می بخشد . یک لحظه آرزو می کنی که کاش زمان متوقف بشود و این حضور به اندازه عمر همه کائنات ، دوام بیاورد . حاضر نیستی هیچ بهشتی را با زانوی حسین ، عوض کنی و حتی هیچ کوثری را جای سرچشمه چشم حسین بگیری .

حسین هم این را خوب می داند و چه بسا از تو به این آغوش ، مشتاق تر است یا محتاج تر!

این شاید تقدیر شیرین خداست برای تو که وداعت را با حسین در این خلوت قرار دهد و همه چشمها را از این وداع آتشناک ، بپوشاند . هیچ کس تا ابد جز خود خدا نمی داند که میان تو و حسین در این لحظات چه می گذرد . حتی فرشتگان از بیم آتش گرفتن بالهای خویش در هرم این وداع به شما نزدیک نمی شوند .

هیچ کس نمی تواند بفهمد که دست حسین با قلب تو چه کرد ؟

هیچ کس نمی تواند که نگاه حسین در جان تو چه کرد ؟

هیچ کس نمی تواند بفهمد که لبهای حسین بر پیشانی تو چگونه تقدیر را رقم می زند . فقط آنچه دیگران ممکن است ببینند یا بفهمند این است که زینبی دیگر از خیمه بیرون می آید .

زینبی که دیگر زینب نیست . تماماً حسین شده است ... و مگر پیش از این ، غیر از این بوده است ؟!

حکایت غریبی است حکایت این لحظات که فهم از دریافتن آن عاجز است چه رسد به گفتن و پرداختن آن .

اگر از خود بچه ها که بی تاب ، درگیر این کشمکش اند بپرسی نمی دانند که چه می خواهند و چه باید بکنند .

یکی مات ایستاده و به چشمهای حسین خیره مانده است . انگار می خواهد بیشترین ذخیره را از نگاه حسین داشته باشد . یکی مدام دور حسین چرخ می زند و سر تا پای او را دوره می کند . یکی پیش روی حسین زانو زده است ، دستها را دور پای او حلقه کرده است و سر بر زانوانش نهاده است .یکی دست حسین را بوسه گاه لبهای خود کرده است . آنرا بر چشمهای اشکبار خود می مالد و مدام بر آن بوسه می زند ...

چه سخت است برای حسین ، گفتن این کلام به تو که : باز کن این حلقه های عاطفه را از دست و بال من !

با کدام دست و دلی می خواهی این حلقه ها را جدا کنی ؟ این حلقه ها که اکنون بر دست و پای حسین بسته است ، از اعماق قلب تو گذشته است . چگونه می توان این حلقه ها را گشود ؟

کاری باید کرد زینب !

اگر دیر بجنبی ، دشمن سر می رسد و همینجا پیش چشم بچه ها کار را تمام می کند . کاری باید کرد زینب ! حسین کسی نیست که بتواند اندوه هیچ دلی را تاب بیاورد ، که بتواند هیچ کسی را از آغوش خود بتاراند که بتواند هیچ چشمی را گریان ببیند ...

این صف اولیاست ، تمامی اولیا الله و این خود محمد است . این پیامبر خاتم است که در میانه معرکه ایستاده است ، محاسنش را در دست گرفته است و اشک مثل باران بهاری بر روی گونه هایش فرو می ریزد .

-     یا جداه ! یا رسول الله ! یا محمداه ! این حسین توست که ...

نگاه کن زینب که خدا به تسلای تو آمده است .

-          خدا ببین که با فرزند پیامبرت چه می کنند ! ببین که بر سر عزیز تو چه می آورند ؟ ببین که نور چشم علی را ...

نه . نه ، شکوه نکن زینب ! با خدا شکوه نکن ! از خدا گلایه نکن . فقط سرت را بر روی شانه های آرام بخش خدا بگذار و های های گریه کن .

خودت را فقط به خدا بسپار و از او کمک بخواه . خودت را در آغوش گرم خدا گم کن و از خدا سیراب شو ، اشباع شو ، سرریز شو . آنچنان که بتوانی دست زیر پیکر پاره پاره حسین بگیری و او را از زمین بلند کنی و به خدا بگویی : « خدا ! این قربانی را از آل محمد قبول کن ! »

 

 


جمعه 85 بهمن 6 , ساعت 8:58 عصر

علی اصغرم لالا /شکوفه پرپرم لالا/قشنگ و کوچکم لالا /گلوی نازکم لالا

زچه قنداقه ات رنگین /به تیر حرمله رنگین/ ربابه مادرت گوید /لالا نازک بدن لالا

لالا لالا گل لاله /نکن گریه نکن ناله/شبی سرد است و مهتابی/ چرا گریان و بی تابی


برایت قصه ها گفتم /چرا امشب نمی خوابی/لالا جانان من لالا /گل باران من لالا


چهارشنبه 85 بهمن 4 , ساعت 7:42 عصر

 

چند وقت پیش بود که با یکی از دوستان وبلاگ نویس آشنا شدم و همین آشنایی باعث شد که از آن پس گهگاهی از طریق چت با هم صحبت کنیم . اما دیروز به طور ناگهانی متوجه شدم که ایشان فرزند شهید هستند ... 

 اکنون درد دلی با تو دوست خوبم :

 خدایا ، چقدر سخت است صحبت کردن ، آنهم با کسی که خود ، سختی ها را با تمام وجودش درک کرده .  کسی که رنج را با تمام ابعادش احساس کرده و کسی که انتظار را برای همیشه شرمنده نگاه خسته اش کرده . چقدر این قصه برایم پر غصه است . قصه اشکهایی که روزگاری تنها همدم چشمهای منتظر بود.  قصه خونهایی که روزی با خاک این سرزمین آمیخته شدند تا شقایقهای عاشق ، برویند و داغ دل ما را برای همیشه تاریخ تازه نگه دارند. قصه فرزندانی که داغ گفتن یک بابا بر دلشان ماند . قصه غروبهای غمگین جنوب ، بیقراری اروند ، سکوت پرفریاد شلمچه ، مظلومیت فکه و هورهای سوخته ...

من این قصه ها را همیشه قبل از خواب می خوانم .

من این غصه ها ، را دوست دارم . من از این دردها ، خوشم می آید .

 من روزی چند بار برای شفای سینه خود شربت غصه می خورم . روزی چند بار سرم را با پیشانی بند خاطرات ، محکم می بندم تا درد سرم آرام شود .  من هیچ مرهمی را به اندازه غم ، برای تسکین دردهایم نمی پسندم. من به طب روحانی بیشتر اعتقاد دارم ، تا به طب حیوانی ...

خدایا از تو ممنونم که این داغ ابدی را در دلهای ما قرار دادی .

خدایا شکرت که این درد را به سینه های ما بخشیدی .

خدایا تو را سپاس که قصه غصه هایمان را پایانی قرار ندادی !

 دوستم می گفت که وقتی پدرش شهید شد ، تنها سه ماه از تولدش می گذشت .

او می گفت که پدرش ، در این سه ماه ، تنها یک بار موفق به دیدنش شده بود .

او می گفت ، که از دوستان پدرش شنیده که پدرش مظلومانه شهید شده است.

او می گفت ، پدرش هرگز برنگشت . چونکه دوست داشت همانجا و در همان خاک تفتیده ، آرام بگیرد و البته آرام هم گرفت ...

او گفت و گفت و من که سرگردان و مبهوت ، مشغول خواندن حرفهای او بودم ، بغض نشکفته ام را خفه کردم و با رجوع به دل خود ، به یاد شعری از مرحوم ابوالفضل سپهر افتادم که روزگاری با دلی پر خون و چشمانی پر اشک این چنین سرود :

اتل متل یه جعبه / پر از مداد رنگی / اتل متل یه بچه / چه بچه زرنگی

با یک مداد HB /توی اتاق نشسته / فکر میکنه به باباش / جفت چشاشو بسته

قربون برم بابامو / الان اگه زنده بود / صورت مهربونش / حتما پر از خنده بود

...

بس که بابا بابا گفت / ناله زد و غصه خورد / کنار عکس بابا / خسته شد و خوابش برد

دید که تو تختی ازنور/ باباجونش نشسته / هزار ملک دور اون / جمع شده حلقه بسته

زد زیر گریه و گفت / میگن دیگه نمیای!/ منو گذاشتی رفتی / بابا منو نمی خوای؟

 بابا اونو بوسیدش/ توی بغل گرفتش/اشک چشاشو پاک کرد/نیگاش کردش و گفتش :

اگه نرفته بودم / یه غول بی شاخ ودم / اومده بود تو خونه / تا زور بگه به مردم

رفتم باهاش جنگیدم / تا که بره به خونش / اگه باور نداری / بیا اینم نشونه ش

دست گذاشت رو خالش/ همون خال پیشونیش/همون خال قشنگش/خال قرمز و خونیش

لب رو گذاشت رو خال /بابا جون و بوسیدش/ بعد صورت رو عقب برد/قشنگ بابا رو دیدش

یهو پریدش از خواب/دید که وقت اذونه/بوی تن باباجون / پیچیده بود تو خونه

دید که زیر نقاشیش / به خط ناز بابا /نه تنها امضا شده/ داده یه بیست زیبا !

 


سه شنبه 85 بهمن 3 , ساعت 7:49 عصر

سالهاست که بر تارک منبرهای مذهبی و دعای کمیل شب‌های جمعه، نام شیخ حسین انصاریان نقش بسته است. و چه بسیار بزرگان و مداحان سنتی و پرشور و نوایی، که خود را بزرگ شده در پای منبرهای این عالم ربانی ذکر کرده‌اند. به همین خاطر و با توجه به نزدیکی ماه محرم و اوج‌گیری شور و عزای امام حسین (ع)، مصاحبه‌ای با این واعظ مشهور ترتیب داده‌ایم تا به تعدادی از سوالات و مسائل مربوط به تبلیغ صحیح دینی پاسخگو باشند.

بازتاب: به عنوان اولین سؤال، بفرمایید که مقوله ابلاغ و تبلیغ از نگاه اسلام چه جایگاهی را داراست؟ یعنی آیا اصولا دید اسلام به عنوان کامل‌ترین دین، به بحث انتشار و گسترش مفاهیم و موضوعات از راه‌های خاص، رویکرد و نظر مثبتی است یا خیر؟

انصاریان: کلمه تبلیغ، بلاغ، ابلاغ و همه مشتقاتش که کرارا در قرآن و روایات و دعاها و زیارت‌ها ذکر شده به معنای رساندن است. رساندن به مردم. چه چیز را باید به مردم رساند؟ وحی‌ای که به صورت کتاب‌های آسمانی به خصوص قرآن که وحی شده به پیامبر ما. پیامبر اکرم بنا نبوده که وحی را بگیرد و آنها را در خود حبس کند. پس وحی برای این بوده که عقاید سالم و اعمال صالح و اخلاق حسنه را بیان ‌کند. مسائل خانواده را، ضررها و زیان‌هایی که در مسیر زندگی مردم است را بیان کند. فقط فرمود ابلاغ کنید و فرمان او را در حالی که در کنار ابلاغتان استقامت و صبر می کنید، به مردم برسانید. چون معلوم بود انبیا وقتی می‌خواهند دین را به مردم ابلاغ کنند، چون دین با عقاید انحرافی مبارزه می‌کند، با اخلاق و اعمال انحرافی مبارزه می‌کند، طبیعتا درگیری با انبیا پیش می‌آید. با توجه به این‌که خدا برایش معلوم بوده، درگیری پیش می‌آید تا بالاخره مردم قبول کنند، فلذا به پیغمبر در قرآن می‌گوید: «واستقم کما امرت و اصبر کما صبر اولوالعزم من قبلک».

 این استقامت برای چیست؟ در ابلاغ دین، صبر در ابلاغ دین. پس جایگاه ابلاغ، در دین خدا مهم‌ترین جایگاه است. چرا که سلامت، سعادت، کرامت و آبادی‌ دنیا و آخرت مردم در این است که پیام به آنها رسانده شود، ابلاغ شود، تبلیغ شود و آنها هم بپذیرند. لذا کسی که ساکت است در تبلیغ، مورد نفرت خداست. روایتی در کتاب شریف «اصول کافی» نقل می‌کند از قول پیغمبر، با سند، که حضرت می‌فرماید «اذا ظهرت البدع فللعالم ان یظهر علمه» در جایی که عالم می‌بیند مردم دچار مسائل انحرافی می‌شوند واجب است که دین خدا را برای آنها ابلاغ کند. اشتباهاتشان را بگوید و اگر سکوت کند، حالا به خاطر این ‌که حوصله ندارد یا ممکن است فکر کند تبلیغ برایش دردسر ایجاد می‌کند. ایشان می‌فرماید؛ چنین عالم ساکتی مورد لعنت خداست. این جایگاه تبلیغ است.

بازتاب: مبلغ، مخاطب و پیامی که باید انتقال داده شود از دیدگان اسلام، چیست و چه شرایطی دارد ؟

انصاریان: یقین بدانید در قرآن و روایات، هر کسی حق تبلیغ ندارد. لذا این آیات امر به معروف، وقتی مورد دقت قرار می‌گیرد، خداوند متعال در بعضی از آیات می‌فرماید، «و منهم» یعنی بعضی از آنها. یعنی کسانی که نشانه های امر به معروف و نهی‌از منکر در آنها هست. از شرایط بسیار مهمی که باید در یک مبلغ باشد، عالم به پیام خدا باشد. بنابراین بی‌سواد و آن‌که آگاه به دین خدا نیست اگرچه اهل لباس باشد از نظر ائمه طاهرین تبلیغ بر او حرام است. این خودش می‌شود یکی از انحراف‌دهندگان و مردم را منحرف‌تر می‌کند. چون راهی را که به مردم نشان می‌دهد راه خدا نیست.

ادامه مطلب...

سه شنبه 85 بهمن 3 , ساعت 5:24 عصر

محرم آمد و با آمدنش دوباره ما رو به یاد مظلومیت خاندان رسول خدا انداخت (البته این خود نمونه بارز مظلومیت اهل بیت است که ، ما فقط باید در ایام خاصی به یاد آنها باشیم ! ) و حالا که در این روزها فرصتی پیش آمده تا کمی بیشتر و عمیقتر درباره حوادث عاشورا فکر کنیم ، بد نیست که من هم ، هر چند مختصر حرفی بزنم و چیزی بنویسم . اما مساله ، آنقدر بزرگ است که نمی شود آنرا با موضوعات دیگر مقایسه کرد . سابق یک چیزی می نوشتم و در وبلاگ می گذاشتم . شاید هم کمی چاشنی احساس ، باعث می شد که مطلبم ، به مذاق  خوانندگان خوش بیاید و آنها را راضی کند ، اما درباره حادثه ای که در دل خود ، انواع و اقسام  ایثار ، حماسه ، جوانمردی ، مظلومیت ، احساس ، عاطفه... و از طرف دیگر پستی و رذالت و جهالت و بی رحمی ... را یک جا دارد ، من چه بگویم ؟ چه می توانم بگویم ؟ پس این سخن بگذار تا وقت دگر ...

اما یکی از چیزهایی که باعث شد تا همین چند خط را هم بنویسم ، موضوعی است که مدتهاست ذهنم را مشغول کرده و در این فرصت قصد دارم مختصری در مورد آن بنویسم . موضوعی که چند سالی هست که آرام آرام و شاید هم بطور برنامه ریزی شده ، مراسمات مذهبی ما را نشانه گرفته و باعث بوجود آمدن انواع خرافات و بدعت ها ، در مداحی ها و عزاداریهای ما شده .

چند سالی است که وقتی ماه محرم در خیابانهای شهر قدم می زنیم ، تصاویر چند متری با نقوش منتسب به امام حسین و حضرت عباس را می بینیم که در کنار تکیه ها و هیئت های عزاداری قرار گرفته اند .

 چند سالی هست که می شنویم و می بینیم بعضی مداحان محترم برای گرم کردن و به قول خودشان شور گرفتن مجلس ، انواع و اقسام شعرها و نوحه هایی را می خوانند که هیچکدامشان با روح و آرمان قیام امام حسین ، سنخیتی ندارد . چند سالی است که می بینیم ، در بعضی مجالس ، در برابر دوربینهای فیلمبرداری چه حرکات و رفتارهای جاهلانه ای صورت می گیرد . حرکت هایی که متاسفانه باعث بوجود آمدن تبلیغات منفی دشمنان و جاهلان و همچنین بد جلوه دادن مذهب شیعه می گردد .

من نمی دانم در ذهن این افراد چه می گذرد ؟ آیا این زنده نگه داشتن محرم و بزرگداشت حادثه کربلاست ؟ آیا اگر در برابر دوربین ، مداحی ، میکروفونی را که در دست گرفته ،  محکم به سرش بکوبد ، عاشورا را زنده نگه داشته است ؟ آیا اگر در مجلسی ، یک ساعت با آهنگ خاصی طوری حسین حسین بگوییم که فقط صدای « حوس حوس » به گوش برسد ، یاد امام حسین را گرامی داشته ایم .

سابق اینگونه بود که مداح ، اشعار حماسی و عاطفی را با سوز و گداز خاصی می خواند و تاثیر آن نیز غالبا بر دل و جان شنوندگان تا مدتها پابرجا بود . اما امروزه نه از اشعار حماسی خبری هست و نه از اشعار عاطفی به معنای واقعی آن . امروز ، آنچه مهم می نماید ، ریتم و آهنگی است که بر مبنای آن قرار است همه سینه بزنند و یا عزاداری کنند .  

حتما یادتان هست امام عزیز را که خود بزرگترین رهرو و گریه کن شهیدان کربلا بوده و هست . محرم هر سال که در حسینیه جماران مراسمی برپا بود ، مداح پیری را دعوت می کردند تا در حضور امام مداحی کند . او کسی نبود جز ، حاج آقا کوثری که با صدای محزون و پر اخلاصش و البته به دور از هر گونه تحریف و بدعت ، مصیبت های کربلا را می خواند و امام بزرگوار ، اشک می ریخت و آرام سینه می زد. یا مراسمهای مختلفی که هر ساله در حضور رهبر بزرگوار انقلاب برگزار می شود ، هیچگاه دیده نشده که آن مواردی که قبلا از آن صحبت کردیم در حضور ایشان انجام شود . حتی ایشان ، در جلسات مختلفی که با مداحان داشته اند از آنان خواستند که در بزرگداشت این حادثه باید به سه عنصر منطق و عقل، حماسه و عاطفه پرداخته شود. اما متاسفانه در مجالس ما معمولاً فقط به بخش عاطفه و جنبه مظلومیت آن حضرت و اصحاب و اهل بیتش پرداخته مى شود. مساله دیگر ، نادیده گرفتن فلسفه عزاداری و پرداختن به موضوعاتی است که اصلا هیچگونه ربطی به اصل بزرگداشت قیام کربلا ندارد . به عنوان مثال ، حرکت دادن علم هاى بسیار سنگین در دسته ها که معمولاً عامل رقابت میان دسته ها است . حتی برای این علمها ، قوانین خاصی را ساخته اند که مثلا اگر علمی از یک هیئت به سمت دسته دیگر می رود ، علم آن دسته نیز باید به استقبال این علم بیاید و دقایقی فقط به سلام و جواب خاص آن دو علم ، پرداخته می شود . گاهی اوقات ، مساله از این هم فراتر رفته تا جایی که برای این علمها کرامات خاصی هم ساخته شده است .

« ظاهراً این رسم در دوران قاجار از قفقاز به ایران سرایت کرده و هیچ منشاء عقلانى ندارد. بهتر است به جاى این علم ها از پرچم هاى الله اکبر و لااله الاالله و از پارچه  نوشته هاى مزین به سخنان امام حسین علیه السلام که ضمناً فلسفه و پیام قیام ایشان را مشخص مى کند استفاده شود تا بر معارف مردم افزوده شود.بجا است افراد موجه، مثلاً  روحانیون و دانشگاهیان موثر و محبوب در میان مردم، این گونه دسته ها را راه اندازى و ساماندهى کنند تا به تدریج خرافات از دسته هاى عزادارى ما زدوده شود.خلاصه کلام اینکه باید عزادارى هاى امام حسین علیه السلام را از حالت سرگرمى و یک عادت سالانه خارج کنیم تا این منبع عظیم نیرو همچنان موجب تهذیب و جنبش جامعه اسلامى و مایه هراس ظالمان جهان باشد. این امر، عزم ملى و روشن بینى و همکارى و همدلى روحانیت و مردم را مى طلبد که به فضل خدا همه این عوامل موجود است » 1

پاورقی :

1- سایت خیمه

 


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]