سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود : یاد دهید و آسان گیرید و سخت مگیرید [ابن عباس]
شنبه 86 اردیبهشت 1 , ساعت 7:49 عصر

 قیصر امین پور

دردهای من/ جامه نیستند/ تا ز تن درآورم/ «چامه و چکامه نیستند»/ تا به «رشته سخن» در آورم/ نعره نیستند/ تا ز «نای جان» برآورم/ دردهای من نگفتنی/ دردهای من نهفتنی است...

دردهای من/ گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست/ درد مردم زمانه است/ مردمی که چین پوستینشان/ مردمی که رنگ روی آستینشان/ مردمی که نام‌هایشان/ جلد کهنه شناسنامه‌هایشان/ درد می‌کند/ من ولی تمام استخوان بودنم/ لحظه‌های ساده سرودنم/ درد می‌کند/ انحنای روح من/ شانه‌های خسته غرور من/ تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است/ کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام/ بازوان حس شاعرانه‌ام/ زخم خورده است/ دردهای پوستی کجا؟/ درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب/ پافشاری شگفت دردهاست/ دردهای آشنا/ دردهای بومی غریب/ دردهای خانگی/ دردهای کهنه لجوج/ اولین قلم حرف حرف درد را/ در دلم نوشته است/ دست سرنوشت،خون درد را/ با گلم سرشته است/ پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم/ درد/ رنگ و بوی غنچه دل است/ پس چگونه من/ رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های توبه‌توی آن جدا کنم؟/ دفتر مرا/ دست درد می‌زند ورق/ شعر تازه مرا/ درد گفته است/ درد هم شنفته است/ پس در این میانه من/ از چه حرف می‌زنم؟/ درد، حرف نیست/ درد، نام دیگر من است/ من چگونه خویش را صدا کنم؟

قیصر امین پور


سه شنبه 86 فروردین 28 , ساعت 10:6 عصر

دیدار نمایندگان با یکدیگر در اولین جلسه علنی مجلس در سال جدید گفتگوی نمایندگان با یکدیگر در صحن علنی حضور تعداد زیادی از نمایندگان در جایگاه هیئت رییسه

گفتگوی نمایندگان با یکدیگر در اولین جلسه علنی مجلس در سال جدید اولین جلسه علنی مجلس در سال جدید کاظم جلالی نماینده مجلس

 مجلس نمایندگان مجلس نمایندگان مجلس

حداد عادل، صحن علنی امروز مجلس صحن علنی امروز مجلس دیدار نوروزی غفوری فرد و ریاض  در حاشیه صحن علنی امروز مجلس

در حاشیه جلسه علنی امروز مجلس صحن علنی امروز مجلس  صحن علنی امروز مجلس


سه شنبه 86 فروردین 28 , ساعت 9:36 عصر

خدا وکیلی شما کجای دنیا، نماینده‌های به این باحالی پیدا می‌کنید؟ کدام مجلس خارجی را سراغ دارید که نماینده‏هایش اینقدر به فکر حل مشکالات مردم باشند؟ ها؟ شما سراغ دارید؟ من که جایی ندیدم و سراغ ندارم! شما فکرش را بکنید، این بندگان خدا، به خاطر ما و برای حل مشکلات جامعه، از خودشان و خانواده‌هایشان می‌گذرند و فقط و فقط به فکر ما هستند! از خوابشون می‌زنند، از تفریحاتشون کم می‌کنند، از خورد و خوراک و خلاصه از همه زندگیشون تا قانونی را برای ما تهیه و تصویب کنند! البته گاهی هم ممکنه که پیش بیاد و قانونی را برای خودشان تصویب ‌کنند که همان را هم اگر دقت کنیم، منفعتش برای خودمان است! مثلا همین چند روز پیش بود که، نماینده‌های محترم، نشستند و جلسه‌ای تشکیل دادند و در آن برای حل پاره‌ای از مشکلات مردم، قانونی تصویب کردند که طبق آن، هر دوره نمایندگی مجلس، معادل یک مقطع تحصیلی برای نماینده‌ها، محسوب می‌شود! چیه؟ ذوق زده شدید؟ یا شاید از خودتان می‌پرسید، خوب این چه ربطی به مشکلات مردم دارد؟ الان توضیح می‌دهم. ببینید: نماینده‌های محبوب ما، که ماشاالله همه‌شان دکتر و مهندس و استاد تشریف دارند. پس هیچ احتیاجی به داشتن مدرک بالاتر ندارند، ولی با اتکای به این قانون، درجات مادی و معنوی آنها و به تبع آن، حقوق مادی و معنوی آنها افزایش پیدا می‌کند که نتیجه‌اش افزایش حقوق ماست! حالا خودتان قضاوت کنید!...

حالا که شکرخدا، همه خدمتگزاران مشغول خدمتگزاری هستند، برای حل مشکلات مردم، به نمایندگان محترم پیشنهاد می‌کنم که موارد ذیل را هم مد نظر داشته باشند و حتی‌الامکان یکی از این پیشنهاد‌ها را تصویب کنند:

پیشنهاد می‌شود:

1-       به ازای سالهای بیکاری، برای افراد بیکار، سابقه کار در نظر گرفته شود!

2-      به ازای هر چهار سال بیکاری دانشجویان فارغ‏التحصیل، یک مقطع تحصیلی برای آنها در نظر گرفته شود!

3-       به ازای سالهای اسکان در خانه‌های استیجاری، برای مردم حق مسکن در نظر گرفته شود!

4-       به ازای هر یک سال که از داشتن خانه شخصی محروم بوده‌ایم، یک روز خانه ملت را در اختیار ما قرار بدهند!

5-       به ازای سالهایی که از خوردن گوشت و مرغ و میوه محروم بوده‌ایم، همین مواد را بصورت رایگان و یا لااقل نیمه رایگان در اختیار ما قرار دهند!

6-       به ازای ماهها و سالهایی که قرار بود به هر نفر پنجاه هزار تومان تعلق گیرد و تعلق نگرفت، مبلغی به عنوان خسارت پرداخت شود!

7-       به ازای هر دلار افزایش قیمت نفت، یک ریال به حقوق هر ایرانی بالای شصت سال اضافه کنید!

8-       درعوض زانتیا و پرشیا و ماکسیمایی که خودتان سوار می‌شوید، به هر ایرانی یه ژیانی، پیکانی یا پرایدی هدیه دهید!

9-       به ازای هر چهار دوره‌ای که در مجلس حضور دارید، یک دور را بدون رای‌گیری به مجلس بروید!

10-       به ازای هر پنج دوره‌ای که نماینده بودید، یک دوره را استراحت کنید!

ما توقعمان زیاد نیست. چنانچه حتی یکی از موارد فوق هم تصویب شود، مورد حمایت آحاد ملت قدرشناس ایران قرار خواهد گرفت!

 


شنبه 86 فروردین 25 , ساعت 10:42 عصر

آقای ده‌نمکی سلام...

بعد از تماشای فیلم اخراجی‌ها تصمیم گرفتم که بنشینم و چند خطی برای شما بنویسم. البته این نوشته به معنای نقد فیلم شما نیست چرا که وقتی پای احساسات و عواطف به میان بیاید، دیگر نمی‌توان انتظار نقد منصفانه را از کسی داشت و من هم باید اعتراف کنم که الان گرفتار احساسات خود هستم!!! البته ممکن است بعضی‌ها به خاطر این احساسات مرا مورد تمسخر قرار داده و بخندند! اما باکی نیست.

آقای ده‌نمکی! اخراجیها را دیدم، با آن زندگی کردم! با آدمهای آن نفس کشیدم، با خنده‌ها و شوخی‌هایشان خندیدم و لبخند زدم. سوار پرنده خیال شدم و خود را در کوچه‌ها و خیابانهای دوران کودکی‌ام دیدم. همان کوچه‌هایی که روی دیوارهایش، نوشته‌ها، پیامها و حرفهای امام را می‌خواندیم. مغازه‌هایی که پشت شیشه‌هایش، عکس شهدا و امام را می‌دیدیم. پیرمردها و پیرزنانی که با دیدنشان، بوی صفا و خلوص را حس می‌کردیم. کوچه‌های ما پر بود از لوطی‌هایی که خونشان از بی‌غیرتی بجوش می‌آمد!... همه اینها را در اخراجیها دیدم. نه! ببخشید! من با آن زندگی کردم. شاید باورتان نشود، پس از مدتها، از ته دل خندیدم. از شوخی‌ها و لطیفه‌هایی که در فیلم دیدم و شنیدم. البته خودتان بهتر می‌دانید که با دل ما چه کرده‌اید. درست همان لحظه‌ای که داشتیم به لطیفه‌های اکبر عبدی می‌خندیدیم، آدمهای شما، کاردی را برداشتند و محکم در سینه ما فرو کردند! دلمان را خون کردند. اشکمان را جاری و بغضمان را در گلو منفجر کردند! آدمهای قصه شما، شبیه همانهایی بودند که خاطرات کودکی ما را ساخته بودند! بهتر بگویم، خاطرات کودکی ما را با خنده‌ها، گریه‌ها، شوخی‌ها، اخم‌ها و هزاران خاطره دیگر شکل داده بودند! نمی‌دانم ما آنروزها شیرین زبان بودیم، یا اینکه آنها محبتشان زیاد بود، که ما را سوار دوچرخه و موتور و ماشینشان می‌کردند و در خیابانهای شهر می‌گرداندند! و چند روزی که آنها را نمی‌دیدیم و بهانه‌شان را می‌گرفتیم، جواب می‌شنیدیم که آنها رفته‌اند «پیش خدا!» و من در عالم کودکی خود، به آسمان خیره می‌شدم و دوستانم را صدا می‌زدم و برایشان گریه می‌کردم! آن روزها، باورهایمان مانند رویاهای کودکیمان صاف و ساده بود، شهید را به معنای واقعی‌اش زنده می‌دانستیم! حضورش را حس می‌کردیم، دلمان برای خنده‌ها و گریه‌ها و شوخی‌هایشان تنگ می‌شد!... آن روزها، هنوز فاصله زیادی بود تا اینکه شهید، به موجودی افسانه‌ای و دست نیافتنی تبدیل شود!...ادامه مطلب...

دوشنبه 86 فروردین 20 , ساعت 11:54 عصر

هنوز هم وقتی اسم تو را می‌شنوم، مضطرب می‌شوم. هنوز هم وقتی گفته‌ها و نوشته‌هایت را مرور می‌کنم، دلم می‌گیرد. هنوز هم لالایی شبهای من، قصه‌های شبانه توست. رابطه نزدیکی‌ست بین گریه‌های من و غصه‌های تو! رابطه‌ای میان گفتن و شنیدن، گفتن و دیدن، گفتن و حس کردن!

 تو وقتی از خودت می‌گفتی، من با چشمان خود می‌دیدم. آن مادر را می‌دیدم که در کوچه، از میان آدمها، چهره محبوبش را جستجو می‌کند. می‌شنیدم که زیر لب برای آمدنش دعا می‌خواند. آن نوزاد یک ماهه را می‌دیدم که چگونه در زیر باران و در پناه چادر مادر، چشم به راه آمدن پدر است. شور و اضطراب تو را می‌فهمیدم که برای آغوش پدر، از خود بی‌خود شده‌ بودی. دنیا، گنجایش قلب کوچک تو را نداشت! گویی صدای ضربان قلبت، همه عالم را فرا گرفته بود. مادرت، برای آنکه قطرات باران صورت زیبایت را نرنجاند، تو را در پس پرده چادرش پناه داده بود و این، بی‌قراریت را بیشتر می‌کرد. اما او آمد. پدرت را می‌گویم. تو از صدای آشنای پایش، او را شناختی و  مادرت، سعی می‌کرد آرام جیغ بکشد!...

شاید زیباترین صحنه روزگار و هستی را تو برایم خلق کردی، آن لحظه را می گویم که مادرت پرده از رویت کنار زد، تا چشمان کوچکت، خنده زیبای پدر را ببیند! تو ترسیده بودی. شاید هم حق داشتی. چرا که سر تا پای او خاکی بود! چند لحظه بعد تو در دستان مردانه پدر، جای داشتی و او تو را بالا و پایین می‌انداخت. آنهم زیر باران!...

آن شب را به خاطر دارم که روی زمین خوابیده بودی و پدر را نگاه می‌کردی! انگار منتظرش بودی که بیاید و باز تو را در آغوش بگیرد! مادر برایش تعریف می‌کرد که این همه وقت منتظر او بوده که برگردد و برایت اسمی انتخاب کند. پدر بلند شد، وضو گرفت و نماز خواند...

اینها را دیدم، شنیدم، خواندم، گریه کردم، اشک ریختم، آه کشیدم. هر چند تو رفتی، دیگر هم نیامدی، اما حضورت را باور دارم، حس می‌کنم. چرا که این دردها، اشکها، گریه‌ها، غصه‌ها و یاد و خاطره این پدر، مادر و این نوزاد، در اعماق دل و جان ما تا ابد باقیست!...

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم                              دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

شوق است در جدایی و جور است در نظر          هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست            باز‌ آی که روی در قدمانت بگستریم

 


سه شنبه 86 فروردین 14 , ساعت 3:34 عصر

اصلا این کشور ترکیه همیشه عادت کرده که کاسه داغتر از آش باشد. زمانهای قدیم هم که عثمانی، جای ترکیه فعلی بود، از این ادعاها می‌کرد. می‌گفتند که ما رهبر جهان اسلامیم و از این قبیل حرفها. (جالب است بدانید که در ترکیه موزه‌ای وجود دارد که ادعا می‌کنند، شمشیر پیامبر و از آن مهمتر تار موی ایشان را در اختیار دارند!!). خلاصه عثمانی تجزیه شد و از آن همه قلمرو، تنها ترکیه امروزی، برایشان باقی ماند، که اینها هم شروع کردند به حرفهای گنده زدن. یک آتاتورک پیدا شد و این همه خاکی که در آسیا بود را بی‌خیال شد و چسبید به همان یک وجب قسمت اروپایی‌اش. بعدش هم که خط و کلاً همه چیزشان را عوض کرد و شدند غربی! حالا این وسط گاهی هم فیلشان یاد هندوستان می‌کند و یادشان می‌آید که یک روزهایی هم این دور و برها، خاطراتی داشتند. همین پارسال بود، در روزنامه‌ها خواندم که نوه‌های مولانا! در ترکیه ابراز علاقه کرده‌اند که به ایران سفر کنند!! ( از مسولان محترم خواهش می‌کنم که از تجربیات ترکیه در این زمینه استفاده کنند و یه فکری برای پیدا کردن نوه‌های حافظ و سعدی خودمان بکنند!) حتما این نوه‌های عزیز جناب مولوی، قصد دارند ضمن سفر به ایران، از ما تشکر کنند که زمانی، پدربزرگ عزیزشان را در خاک خودمان جای دادیم و از ایشان به نحو شایسته، پذیرایی کردیم و کلاً میزبانان خوبی بودیم! و احتمالا به خاطر اینکه زحمت را کم کنند تصمیم گرفته‌اند، که مثنوی معنوی مولانا را از فارسی به ترکی برگردانند که بیش از این مزاحم ما ایرانیان نشوند! آخر از اینها هیچ چیز بعید نیست چراکه زمانی قرار بود نماز و قرآن را هم از عربی به ترکی بخوانند! خلاصه سرتان را درد نیاورم. تا اینجا که خواندید،مال پارسال بود. اما از خبرهای امسال بشنوید که پیگیری این نوه‌ها و مسولان ترک، نتیجه داد و یونسکو امسال را به پیشنهاد ترکیه و به مناسبت هشتصدمین سالروز ولادت مولوی، به نام «سال مولانا» اعلام کرد. و از همه مهمتر اینکه ترکیه اعلام کرده است که قرار است مثنوی را به زبانهای زنده دنیا ترجمه کند و جای بسی خوشحالی است که برادران ترکمان، ما را قابل دانستند و زبان فارسی را هم جزو زبانهای زنده دنیا به حساب آورده‌اند! خدا وکیلی یک بار به روی خودتان نیاورید و حرکات خشن از خودتان بروز ندهید! بالاخره مهم این است که همه ما با هم برادریم و همکاریهای منطقه‌ای مهم‌تر از این حرفهاست که کام خودمان را با آن تلخ کنیم. چرا که ما تنها باید به‌خاطر مسائل ارزشی، رویمان را ترش کنیم! درست مثل آن زمانی که آقای مشایی مشاور رییس جمهور، در  مجلس رقصی در ترکیه شرکت کرده بودند و خوشبختانه، همه فریاد‌ها بر علیه این حرکت غیر ارزشی ایشان بلند شد. خدا را شکر!

فقط به عنوان ختم کلام از مسوولان محترم تقاضایی دارم. اکنون که برادران عزیزمان در کشورهای همسایه، تمام شخصیتهای شاعر و غیر شاعر ما، از قبیل ابوعلی سینا، ابوریحان بیرونی، جلا‌ل‌الدین محمد بلخی، رودکی و صدها شخصیت دیگر را برای خودشان برداشته‌اند، لطف کنید و تنها شخصیت محبوب باقیمانده ما را فوراً به نام ما ایرانیان بزنید. آن هم کسی نیست جز «ملا نصرالدین» معروف خودمان! البته خواهش می‌کنیم که هرچه سریعتر. چون ما شنیده‌ایم، یک زمانی روزنامه‌ای با همین نام در روسیه سابق منتشر می‌شده، بعید نیست که عنقریب روسها هم ادعا کنند ملا نصرالدین، روسی بوده است‌!!


جمعه 86 فروردین 10 , ساعت 4:9 عصر

بعضی وقتها احساس می‌کنم که حرف زدن و نوشتن برایم سخت است و از این بدتر گاهی هم نفس کشیدن! همه اینها زمانیست که بوی مشمئز کننده ریا و تظاهر و تملق را احساس می‌کنم ولی از صداقت خبری نیست! زمانی که روی لبه تیغ ایستاده‌ام و دردی را بیان می کنم. درست همینجاست که می‌خواهم فریاد بزنم اما متهمم می‌کنند به سیاه بینی! ناامیدی! آرمانخواهی! و شاید هم بگویند منافق و بی‌تقوا و بی‌ادب!!

وقتی به فضای جامعه نگاه می‌کنی که مبنای بسیاری از رفتارها و تصمیم گیریهای ما را مسائل سیاسی و جناحی، تعیین می کند، وقتی می‌بینی که فرهنگ و اقتصاد و جامعه، همه از دریچه تنگ سیاه‌بازیهای حزبی دیده و اندیشیده می‌شود، و مردم را تنها زمان انتخابات و پای صندوق‌های رای صدا می‌زنند، درست همین لحظه که همه اینها را می‌بینی و می‌خواهی فریاد بزنی و از بی‌عدالتی و تبعیض بگویی، اشاره می‌کنند که برادر، آهسته‌تر!

ما را متهم می‌کنند که آرمانخواهیم! عجبا! به جایی رسیده‌ایم که مسائل ابتدایی و اساسی انقلاب، که اصلا انقلاب به خاطر آنها شکل گرفته است، آرمانخواهی تلقی می‌شود. اگر تعریف دقیق‌تر آنرا بخواهیم یعنی دست‌نیافتنی! ما را نصیحت می‌کنند که بیهوده فریاد نزنید. نظام را تضعیف نکنید. به افراد برچسب نزنید و آنها را متهم نکنید! تقوا داشته باشید و سکوت کنید! و من تنها ایرادم اینست که سکوت کردن را بلد نیستم. ادامه مطلب...

چهارشنبه 86 فروردین 8 , ساعت 9:23 عصر

  

    

ادامه تصاویر...

دوشنبه 86 فروردین 6 , ساعت 9:29 عصر

دوستی دارم دزفولی. زمانی حکایت جالبی را برایم تعریف کرد که حتما شما هم شبیه آنرا شنیده‌اید. می‌گفت، سالهای پیش، قرار بود تیم پرسپولیس با تیم منتخب دزفول مسابقه دوستانه‌ای برگزار کند. مربی تیم دزفول که شناخت کافی از بازیکنان تیم حریف، مخصوصا مهاجم آن یعنی قلیچ‌خانی، داشت، به شاگردانش توصیه‌های لازم را کرده بود و به مدافعان تیمش هم تاکید کرده بود که همه مراقب قلیچ‌خانی باشند. خلاصه با آغاز بازی، قلیچ‌خانی خودش را در محاصره دزفولی‌ها می‌بیند و کار برایش کمی سخت می‌شود. اما در تیم دزفول شخصی بازی می‌کرد که اسمش بود «محمدعلی» که دزفولی‌ها به زبان محلی به او می‌گفتند «محدلی». این محدلی در پست دفاع بازی می‌کرد. خلاصه هر توپی که قلیچ‌خانی نمی‌توانست به گل تبدیل کند و می‌افتاد زیر پای «محدلی»، او مستقیم می‌کوبید درون دروازه تیم خودشان. یک‌وقت مربی دزفول به خودش می‌آید و می‌بیند که ای دل غافل، کار از کار گذشته‌است و تیمش از جانب همین دفاع خودی چهار پنج تا گل خورده‌است. از کنار زمین داد می‌زند و با همان لهجه شیرین دزفولی می‌گوید: «قلیچ‌خانی رو هلیتش، محدلی خومون رو گریتش!!» یعنی «بچه‌ها قلیچ‌خانی رو ولش کنین، محمد‌علی خودمون رو بگیرین»...

من هم جزو کسانی بودم که از طریق اردوی «از بلاگ تا پلاکـ» به کربلای ایران خوزستان سفر کردم. اردویی که به همت عزیزان دفتر توسعه وبلاگهای دینی برگزار شده بود. برای اولین بار شاهد این بودیم که تعدادی از وبلاگ‌نویسان، تحت عنوان راهیان نور عازم مناطق جنگی می‌شدند. همین هم باعث شده بود که رنگ و بوی این اردو کمی با بقیه فرق داشته باشد. هرچند از ابتدا شاهد بروز برخی ناهماهنگی‌ها و کاستی‌ها بودیم، اما نمی‌توان چشم را بر واقعیات موجود بست و بکلی منکر زحمات مسولان برگزاری این اردو شد. شاید خود بنده هم زمانی دیگر، انتقادات خود را بیان کنم. اما آنچه باعث شد که مطلبم را اینگونه بنویسم، مطلبی بود که توسط یکی از عزیزان مدعی اسلام واقعی، تحت عنوان «اردوی مختلط دفتر توسعه وبلاگ دینی» نوشته شده‌‌است. اگر این حرفها را هر جایی به غیر از چنین وبلاگی می‌خواندم اینقدر ناراحت نمی‌شدم. اما خواندن آن از کسی که به نام دین و انقلاب و اسلام می نویسد و اینقدر راحت در نوشته‌اش انواع و اقسام تهمت و افترا را به دیگران نسبت می‌دهد، مرا بر آن داشت که توضیحی بر ادعای ایشان بنویسم.

محدلی عزیز! من که نه شما را می‌شناسم و نه از حرفهای شما سر در‌می‌آورم! شما مثل این که در مملکتی دیگر زندگی میکنید. در جامعه شما همه جا امنیت کامل برقرار است. در خیابانهای شما دختران و پسران از کنار هم رد نمی‌شوند. در پارکهای شما، هیچ دختر و پسری دست در دست هم نمی‌دهند. سینماهای شما دو طبقه هست، طبقه ای مختص خانمها و طبقه‌ای مربوط به آقایان. دانشگاه‌های جامعه شما، طوری دانشجو می‌پذیرند که در هر رشته‌ای یا فقط دخترها قبول می‌شوند و یا تنها پسران. شما راه هرگونه سوءاستفاده‌ای را بسته‌اید! البته آنطور که از نوشته شما متوجه شده‌ام، تنها مشکل جامعه شما، گفتگو و ارتباط نامحرمان در اینترنت است. واقعا مشکل خیلی بزرگی است. حتما باید برای آن تدبیری اندیشیده‌ شود. معنی ندارد که دخترها و پسرها بنشینند و با همدیگر چت کنند. خدا نیاورد آن شبی را که یک پسر و دختر، تک و تنها در یک اتاق چت باشند! حتما مساله‌ای پیش می‌آید...

بگذریم. شما وقتی متوجه اعتراض تعدادی از دوستان شدید، توضیحی دادید که خیلی جالب بود، نوشتید که «من در پست پیش فقط نوشته های خود افراد حاضر در اردو را کپی کردم؛ نمی دانم چرا دوستان از نوشته های خودشان انقدر ناراحت شده اند!!» برادر عزیز، من که نمی‌دانم مشکل شما با این دوستان چیست؟ اما آیا واقعا شما تنها مطالب آنها را کپی کرده‌اید؟ اگر اینگونه بود پس چرا ابتدا در مقام قاضی نشسته‌اید و حکم را صادر کرده‌اید. براستی این جمله شما چه معنایی دارد؟ : «نوشته ای از وبلاگ «حامد احسان بخش» از اعضای اصلی دفتر توسعه وبلاگ دینی، که جدیدا اردوی مختلطی به جنوب برگزار کرده اند؛»  شما که نه در اردو حضور داشتید و نه از فضای آن مطلع بودید، چگونه به خود اجازه می‌دهید که پا روی وجدان خفته خود بگذارید و آن سفر را «اردوی مختلط» بنامید. من نمی‏دانم، برادران و خواهرانی که عاشقانه، همه سختی‌ها را تحمل کردند و به زیارت خاک پاک شلمچه و فکه رفتند، چه گناهی مرتکب شده‏اند که باید جواب خشک مقدسی شما را بدهند؟ شمایی که خیلی راحت انگشت اتهام و توهین خود را به سمت همه نشانه می‌گیرید. یعنی  واقعا تصور می‏کنید که این عده در شلمچه و فکه و طلاییه، اتاقهای چت راه‌اندازی کردند و مشغول خوش‌وبش و گفتگوی عاشقانه خود شدند؟ ما که آنجا بودیم، از این اتاقها ندیدیم. البته من یک اتاق آسمانی دیگر را یادم هست. بله، خیالبافی نمی‌کنم . شاید تصاویرش را دیده‌ باشید که همین دوستانی که شما خیلی راحت به آنها برچسب می‌زنید، چه اتاق زیبایی را زیارت کردند. اتاقی آسمانی که در آن استخوانهای مطهر شهیدی تازه تفحص شده، قرار داشت. البته حضرتعالی حضور نداشتید تا شاهد نجوا و گریه‌های عاشقانه آنها باشید و از گفتگوهای عاشقانه آن اتاق لذت ببرید...

گفتم که اگر نوشته‌تان را از کسی دیگر می‌خواندم، اصلا برایم اهمیتی نداشت چرا که از مخالفان انتظاری غیر از این نداریم، اما دلم برای خوانندگانی می‌سوزد که شاید با خواندن نوشته‌های شما، دروغهای شما را باور کنند!!!

برای دیدن تصاویر اردوی از بلاگ تا پلاک اینجا را کلیک کنید


سه شنبه 85 اسفند 22 , ساعت 9:22 عصر

امروز، مطالب یکی از دوستان را مرور می کردم . مطلبی زده بود تحت عنوان « جشن تولد بن لادن» و به بهانه پنجاه سالگی بن لادن، زحمت کشیده بودند و بن لادن‌های عزیز دیگری را از کشورهای دیگر معرفی کرده بودند! «بن لادن ( افغانستان ) 50 سال دارد ؛ مصباح یزدی ( ایران ) 72 سال دارد و ایمن الظواهری (پاکستان ) تقریبا هم سن و سال مدل ایرانی خویش است و ابو مصعب الزرقاوی (اردن) هم قبل از 40 سالگی در عراق کشته شد »

باید خدمت این عزیز، که از نعمت رؤیت سواحل زیبای مدیترانه نیز برخوردارند! عرض کنم:

میان ماه من تا ماه گردون                 تفاوت از زمین تا آسمان است

اشتباه می‌روی بزرگوار! مانند همه دوستانت که امروز در این مملکت شعار اصلاحات سر می‌دهند و یادشان رفته که روزگاری، گوشهای ما را با شعارهای توخالی خود پر کرده بودند! قبلا هم در وبلاگت نظر داده بودم که از اصلاح‌طلبان، بیزارم. البته خواهشاً فورا به من تهمت نزنید که از محافظه‌کارانم. نخیر. از اینها هم نیستم ولی هر که هستم از اصلاح طلبان خوشم نمی‌آید. به همان علتی که وقتی خاتمی شد رییس جمهور، مثل مور و ملخ، جمع شدید و از عبا و قبای آن سید آویزان شدید. تاریخ را به دو قسمت تقسیم کردید، پیش از دوم خرداد و پس از دوم خرداد! آنقدر اهل مدارا بودید که حتی به آبدارچی‌های ادارات هم رحم نکردید! اگر تاریخ تولید بسته‌های چایشان، پیش از دوم خرداد بود از کار بر کنارشان می‌کردید. قطارتان چنان پرسرعت بود، که هیچکس جرات نداشت به ریل‌های قطار نزدیک شود. کسی هم حق پیاده شدن نداشت! برای خود خاتمی هم این حق را قائل نبودید. تا آنکه شما اجازه پیاده شدن را به او دادید. همه جا، جار زدید که ما اهل گفتگو و تعاملیم، همه جا گفتید که ما خشونت‌گرایان را به زباله‌دان تاریخ فرستاده‌ایم. اما یادتان رفته بود که تئوری خشونت را سران دسته خودتان نوشته بودند. اکبر گنجی، را علم کردید و به آلمان فرستادید تا با ایرانیان مهاجر دست دوستی بدهد، اما آنها هنوز یادشان نرفته بود، که همین آقا قبلا چه‌کاره بوده‌اند و چه کارها که نکرده‌اند. آخرش هم به او گوشت آلوده دادند و مبتلا به جنون گاوی‌اش کردند! دیگر از کدامیک از سرانتان بگویم. آهان، یادم آمد. شما شیخ و آخوند هم داشتید. بالاتر از اینها، مرجع تقلید هم. از منتظری پرسیده بودید:« که حضرت آقا، نظر شما درباره قتلهایی که به بهانه دفاع از انقلاب صورت می گیرد چیست؟» ایشان هم پاسخ داده بودند: «حرام است!» البته بنده خدا حق داشت. پیری هست و هزار درد بی درمان. چرا که یادشان رفته بود روزی داماد و برادر داماد عزیزشان به بهانه دفاع از اسلام و انقلاب چه خونها که نریخته بودند!! دیگر از کدام بزرگتان بگویم؟ شماها آنقدر شخصیت محبوب و عزیز دارید که برای بیان اسامی مبارکشان، مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شود. مثلا آقای ابطحی، که خاطرات زیبایی از امارات و لبنان دارند!! آقای مهاجرانی عزیز و دوست داشتنی، که در دوران کودکی به اشتباه ظرف شیر خری را نوشیده بودند!! (اشتباه نشود. بنده اهل توهین و اهانت نیستم. این حرف را خود ایشان در یکی از روزنامه‌ها نوشته بودند) آقای محمد‏رضا خاتمی، آقای بهزاد نبوی، آقای آرمین و صدها شخصیت مورد علاقه دیگر، که در دوره ششم مجلس، اعلام کردند که حاضر نیستند، حقوق‌های میلیونی مجلس را بگیرند و شاهد فقر و فلاکت مردم ایران باشند! حتی به خاطر حمایت از حقوق مردم، دست از کار قانون‌گذاری کشیدند و در راهروهای مجلس تحصن کردند! یادش بخیر. خیلی دلم برای این بنده‌خداها می‌سوخت. چرا که هر کاری کردند این مردم ناسپاس را به راه چپ هدایت کنند، نشد. مردم، به آنها پشت کردند و چشمها را بر زحمات شبانه‌روزی این بندگان خدا بستند و به احمدی‌نژاد دیکتاتور رای دادند!...

سخنم به درازا کشید، آقای وبلاگ نویس محترم،‌ از حرفهایم ناراحت نشو، بنده نه لیاقت شاگردی امثال مصباح‌ را دارم و نه در مقامی هستم که از ایشان حمایت کنم. مرداب سیاست آنقدر متعفن و بد‌بو هست که نباید به بهانه نقد افراد پای در آن گذاشت. خیلی بیرحمانه و ظالمانه است که مصباح را با آنها که گفتید مقایسه کنیم. حتما یادتان هست که همین آقای مصباح، در جریان مناظره‌ای که با آقای حجتی کرمانی ( به نمایندگی از گروههای دوم خرداد) داشتند و از تلویزیون خودمان هم پخش شد، چقدر زحمت کشیدند تا به آن بنده خدا یاد بدهند که باباجان اصلا مناظره یعنی چه؟ یادتان نرفته که آقای مصباح، روزی، استاد آقای حاج فرج دباغ( معروف به دکتر سروش) بودند. پس لطف کنید، آن عربهای بی‌سواد را قاطی قضیه نکنید و ایشان را هم با آنها مقایسه ننمایید!!

 


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]