لحظهای با دقت به این تصویر نگاه کنید. به نظر شما نکته اصلی این عکس چه چیزی میتواند باشد؟ سبزه بهاری؟ شیشه گلاب؟ ظرف شیرینی؟ شلمچه و یا کربلای 5؟!...
امسال هم طبق سنت همه ساله، پس از تحویل سال نو به زیارت قبور شهدای شهرم رفتم. قابهای عکس شهدا و سنگ قبرشان را بارها دیده بودم. این یکی را هم قبلا دیده بودم، اما اینبار بیشتر دقت کردم و یکبار دیگر سال تولد و سال شهادتش را مرور کردم، 15 ساله بود!... قصد نداشتم که آدمها را با یکدیگر مقایسه کنم، اما آن لحظه در ذهنم، پسرها و دخترهای 15 ساله را با آن شهید 15 ساله مقایسه کردم. شاید گزاف نگفته باشم که تنها شباهتشان هم سن بودنشان بود. وگرنه در حرف زدن، خندیدن، گریه کردن، راه رفتن و در یک کلام جوانیشان، فرقهای بسیاری با هم داشتند. هر چند این را هم قبول دارم که در سختیهاست که انسانها شناخته میشوند!...
وقتی «نقدی بر روایتگری دفاع مقدس» را نوشتم، عدهای از دوستان مرا متهم کردند که معنویات و امدادهای غیبی جبهه را نادیده گرفته و آنرا رد کردهام. میخواهم بگویم که من هم به معجزه اعتقاد دارم. به امدادهای غیبی دوران جبهه نیز ایمان دارم، اما نه آنچیزی که بوی افسانه از آن به مشامم میرسد. معجزهای که من آنرا باور دارم همان چیزی است که بر روی این سنگ قبر حک شده است: «شهید قاسم اصغری فرزند محمد. سال تولد 1350، سال شهادت 1365» همین یک نکته برایم کافیست که معجزهی شجاعت، مردانگی، غرور، ایثار و از خود گذشتگی فرزندان این آب و خاک را باور کنم، دیگر نیازی به خیالبافیهای شاعرانه نیست!
به قول حاج حمید:« 15 ساله بودم که به جبهه رفتم، امداد غیبی برای منی که شبها میترسیدم تنها از خانهمان بیرون بروم، این بود که در جنگ یکه و تنها شب تا صبح مقابل دشمن میایستادم و میجنگیدم... چه امداد غیبی از این بالاتر که جنگ را همین نوجوانان پیش بردند»
و این داستان همچنان ادامه دارد...
تهران - دهه 70
یکی بود یکی نبود، یکی امیر فرشاد ابراهیمی بود که بچه خیلی خوبی بود. این امیرفرشاد قصه ما به سینما و فیلمهای جنگی علاقه زیادی داشت و دوست داشت هنرپیشه معروفی بشه. برای همین هم یک روز رفت پیش ابراهیم حاتمی کیا و ازش خواهش کرد که یه نقش کوچک توی یکی از فیلمهاش بهش بده. امیر فرشاد به ابراهیم گفت که حاضره حتی نقش حسن گلاب را هم توی حلقه سبز بازی بکنه، اما حاتمی کیا با تعجب به امیرفرشاد نگاهی کرد و گفت:«برو بابا مثل اینکه حالت خوش نیست، حسن گلاب کیه؟ حلقه سبز دیگه چیه؟!» امیر فرشاد که انتظار چنین برخورد سردی را از حاتمی کیا نداشت، خسته و دلشکسته رفت سراغ رسول ملاقلیپور و گردنش را کج کرد و اشکی ریخت و گفت:«حاج رسول شنیدم قراره «میم مثل من» را بسازی. من خوب می تونم اشک ملت رو دربیارم، اون نقش رو به من میدی؟» حاج رسول هم مثل آقا ابراهیم باتعجب به امیرفرشاد نگاه کرد و گفت:«میم مثل من دیگه چیه؟ ساخته کی هست؟ خارجیه یا ایرانی؟» امیر فرشاد باز هم دلشکسته راهی خیابان شد و اینبار رفت سراغ مسعود دهنمکی. یه نگاهی به مسعود کرد و آهی کشید و گفت:«برادر! تو دیگه دست رد به سینه من نزن. تو یه کاری بکن» ده نمکی جواب داد:«چی شده برادر؟ چه کاری از دستم بر میاد؟» امیرفرشاد گفت:«شنیدم داری اخراجی ها رو میسازی! اجازه میدی نقش باقالی رو من بازی کنم؟!» مسعود که از حرفهای امیرفرشاد گیج شده بود جواب داد:«کی اخراج شده؟ از کجا اخراج شده؟ باقالی چیه؟ خبرش رو بده به من تا توی نشریه «شلمچه» چاپش کنم» خلاصه امیرفرشاد وقتی دید توی هیچ فیلم جنگی راهش نمیدن، تصمیم گرفت که بختش رو تو فیلمهای کمدی آزمایش بکنه. برای همین هم رفت سراغ مهران مدیری! مهران سر صحنه فیلمبرداری بود که سروکله امیرفرشاد پیدا شد. امیرفرشاد رفت جلو و گفت:«ببخشید آقای مدیری! من میتونم از شما خواهش بکنم که یه نقش توی سریال جدیدتون به من بدین؟ اصلا همین مرد هزار چهره! من اینقدر خوب می تونم نقش یه آدم هزار چهره رو بازی کنم.» مهران مدیری با تعجب نگاهی به امیرفرشاد انداخت و با خنده گفت:«بهبه بهبه، چه امیر فرشاد خوبی! حالا این مرد هزار چهره که گفتی کی هست ؟!...» امیر فرشاد وقتی دید که مهران مدیری هم حاضر نیست یه نقش کوچک به اون بده، خیلی ناراحت شد. رفت یه گوشه نشست و به درختی تکیه داد و زد زیر آواز. در همین لحظه «شیرین خانم» و «آقا محسن رهامی» داشتند از آن دور و برها رد میشدند که چشمشان افتاد به امیرفرشاد. وقتی شیرین خانم حال و روز امیرفرشاد را دید، یاد این ضربالمثل افتاد که «اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده ...» و دلش خیلی سوخت.
شیرین خانم رفت جلو و گفت چی شده عزیزم؟ امیرفرشاد هم همه ماجرا را برایش تعریف کرد. شیرین خانم فورا یاد بهروز افخمی افتاد. با خودش گفت شاید بهروز بتونه کاری بکنه. زنگ زد به موبایل بهروز. ولی آقا بهروز مثل همیشه روی صندلیهای مجلس داشت چرت میزد! شیرین خانم باز هم کمی فکر کرد و یک دفعه رو کرد به آقا محسن و فریاد زد:« پیدا کردم، راه حلش رو پیدا کردم. اصلا بیا ما خودمان یه فیلمی بسازیم و امیرفرشاد را هم بازی بدیم شاید اینجوری دل یه جوون رو شاد کرده باشیم» (قابل توجه اونهایی که می گن شیرین خانم همینطوری الکی برنده جایزه صلح نوبل شده، شیرین خانوم همین کارها رو کرده که بهش جایزه دادند) خلاصه آقا محسن نشست و یه فیلم نامه توپ نوشت و داد دست شیرین خانم و اون هم فورا دست به کار شد و فیلم «نوار که دم نداره» رو ساخت و برای جشنواره کن آماده کرد. داستان فیلم هم خیلی جالب بود. یک فیلم تخیلی که امیرفرشاد نقش یه جوون را بازی میکرد که دوست داشت کارهای بزرگی بکنه! اما قاچاقچیان فیلم به شیرین خانم رحم نکردند و این فیلم همه جا پخش شد.(البته بعضی ها شایعه راه انداختند که شیرین خانم خودش این فیلم را همه جا پخش کرده!) خلاصه امیر فرشاد قصه ما به آرزویش رسید و خیلی خیلی معروف شد. ولی افسوس که توی ایران هیچکس تحویلش نگرفت و این فیلم با شکست تجاری روبرو شد. البته فیلمسازان هالیوودی وقتی استعداد امیرفرشاد را دیدند از اون برای بازی در فیلمهاشون دعوت کردند، امیر فرشاد هم وقتی دید توی ایران کسی کاری بهش نداره، به دیار فرنگ رفت. اما از شانس بدش، چون تحصیلات سینمایی نداشت، در هیچ فیلم سینمایی نتونست بازی بکنه ولی امیرفرشاد هرگز نا امید نشد و رفت دکترای فیلمهای تخیلیاش را گرفت. تازگیها هم یه فیلم تخیلی پلیسی توی ترکیه بازی کرده که هنوز اکران نشده. گویا قرار است شیرین خانم هم دوباره دست به کار بشود و فیلم جدیدی بسازد به نام «امیر فرشاد ابراهیمی؛ چماقداری برای همه فصول»
امیر فرشاد ابراهیمی در تجمعی علیه (دانشجویان حامی عبدالله نوری!)
چهره امیر فرشاد در فیلمهای جدید!!
اشاره: کارگردان هلندی فیلم فتنه، از نفوذ و گسترش اسلام در هلند ناراحت و خشمگین است. این را به صراحت در فیلمش نشان میدهد و اعتراف میکند. اما آنقدر در گفتارش دچار تناقض میشود که از یک سو قرآن را عامل خشونت میداند و از سویی تعداد مسلمانان را در اروپا و هلند همچنان در حال افزایش اعلام میکند! بنابراین اگر قرآن کتاب خشونت هست، پس چگونه تا این حد در دل و جان اروپائیان نفوذ کرده است؟ این سوالی است که کارگردان فتنه باید به آن پاسخ بدهد...
نامهای به مسیح (ع)
یادم میآید برای اولین نام شما را در کتابهای دینی دوران دبستان شنیدم. من مسیحی نبودم، مسلمان بودم اما در کتابهای مدرسه، علاوه بر داستان پیامبر خودمان، داستان زندگی پیامبران دیگر هم نوشته شده بود. داستان زندگی آدم، نوح، ابراهیم، موسی و عیسی، یعنی شما. کتابهای دینی مدرسه ما، در عین ساده بودنشان، داستانهای بزرگی به ما آموختند؛ کتابهای مدرسه به ما یاد دادند که همه پیامبران را دوست داشته باشیم، چرا که آنها انسانهایی پاک و مهربان بودند...
بزرگتر شدم، قرآن را خواندم. باز هم نام تو و پیامبران دیگر را دیدم. تازه متوجه شدم که همه آن داستانها که قبلا در کتاب دینی مدرسه خوانده بودم، از قرآن گرفته شده بود. چقدر زیبا و دلنشین بود داستان زندگی شما. آنجا که «فرشتگان به مریم گفتند که خداوند تو را به کلمه خویش که نامش مسیح عیسی بن مریم است و در دنیا و آخرت آبرومند و از مقربان درگاه است، بشارت میدهد. و در گهواره با مردم سخن میگوید و از شایستگان است. مریم گفت چگونه مرا فرزندی باشد، در حالیکه دست هیچ بشری به من نرسیده است؛ گفت خدا هر چه را بخواهد میآفریند... و به او کتاب و حکمت و تورات و انجیل میآموزد»(سوره آل عمران آیه 23) چه غمناک و دلگیر بود داستان مادرت مریم «آنگاه که درد زایمان او را فرا گرفت و به تنه درخت خرمایی پناه آورد و از شدت اندوه گفت ای کاش پیش از این مرده بودم و از یاد رفته بودم و فراموش شده بودم. پس او را ندا داد که اندوهگین مباش...» (سوره مریم آیات 22 الی 24) و چه ناجوانمردانه تهمت زدند وقتی که مریم «او را برداشت و به نزد قومش آورد؛ گفتند ای مریم عجب کار شگفتی انجام دادی، ای خواهر هارون نه پدرت مردی نابکار بود و نه مادرت پلیدکار» (سوره مریم آیات 27 و 28) و چه مردانه به یاری مادرت آمدی آنگاه که در گهواره لب به سخن گشودی و گفتی:«من بنده خدایم که به من کتاب آسمانی داد و مرا پیامبر گردانید» (سوره مریم آیه 30)
مولای من، همه آنچه را که در این نامه نوشتم، همه آنچه را که از تو نوشتم و از مادرت و از درد و رنج و تنهایی و مظلومیت مریم و تو، همه آنها را در قرآن خواندم و شنیدم. براستی اگر قرآن نبود، چگونه تو را میشناختم؟ اگر قرآن نبود چگونه اضطراب و دلتنگی مادرت مریم را میفهمیدم؟ اگر قرآن نبود چگونه باور میکردم که در گهواره لب به سخن باز کردی؟ اگر قرآن نبود چگونه ایمان میآوردم که به امر خدایت کوری را بینا کردی و مردهای را حیات دوباره بخشیدی؟ اگر قرآن نبود چگونه به زنده بودنت ایمان میآوردم؟... و چگونه دشمنانت را میشناختم. آنهایی که از همان روز به دنیا آمدنت با تو دشمن بودند، آنها که حتی قبل از ولادتت با تو دشمن بودند! همانهایی که سخن گفتنت را در گهواره دیدند، اما حرفهایت را نفهمیدند. آنهایی که اعجازت را در بینا کردن نابینا دیدند، اما خود بینا نشدند. آنها که زنده کردن مرده را دیدند، اما هرگز زنده نشدند. آنهایی که از تو شنیدند«کتاب تورات شما را تصدیق میکنم و بعضی چیزهایی را که بر شما حرام بود، حلال میکنم و از طرف خداوند برای شما معجزه آوردم پس ای قوم بنی اسرائیل از خدا بترسید و از من اطاعت کنید و از خدا بترسید که این است راه راست.» (سوره آلعمران آیات 50 و 51) اما هرگز ایمان نیاوردند پس گفتی:«کیست که با من دین خدا را یاری کند. و حواریون گفتند ما یاری کنندگان دین خداییم»(سوره آل عمران آیه 52) اگر قرآن نبود، چگونه میشناختم آنهایی که تو را آزردند و برایت صلیبی برپا کردند و بساط قتلت را فراهم آوردند. قتل روحالله، پیامبر خدا... اگر قرآن نبود چگونه این همه مظلومیت را درک میکردم؟ مولای من، وقتی این همه مظلومیت را میبینم، دلم میگیرد، اما خدا را شکر که باز قرآن به فریادم میرسد و از زبان شما میگوید:
«والسلام علی یوم ولدت و یوم اموت و یوم ابعث حیا. ذالک عیسی بن مریم قول الحق الذی فیه یمترون » «و سلام حق بر من در روزی که زاده شدم و در روزی که از دنیا میروم و روزی که برانگیخته میشوم. این است عیسی بن مریم. این سخن راست و درستی است که آنان در موردش شک و تردید دارند»(سوره مریم آیات 33 و 34)
این موج از اینجا آمد و چه موج زیبایی بود... من هم از دوستانم دعوت میکنم که برای مسیح (ع) نامه بنویسند: روح و ریحان ، دلنوشته نقطه ، آتش عشق، مرصاد ، منیل
نامههای دیگر:
از رمز داوینچی تا فتنه ، نامهای به پیامبری مظلوم
دوکوهه صبح روز 27 اسفند 1386
اتوبوسها آماده حرکت به سمت قم و تهران هستند و من علاوه بر غم و اندوهی که از جدایی دوستان و همسفران و دل کندن از آن خاک مقدس، در دل دارم، از دردی بزرگتر رنج می برم. درد و رنجی که چند سالی است بر جانم افتاده و البته در روزهای بازدید از مناطق جنگی بیشتر و پررنگ تر می شود!...
ابتدای مطلب اینرا بنویسم که بنده نه بسیجی ام و نه رزمنده و نه در این زمینه ادعایی دارم اما افتخارم اینست که چند سالی از بهترین سالهای کودکی و نوجوانی ام را در دوران دفاع مقدس و در استان مرزی ایلام سپری کرده و همچنین پس از دوران جنگ نیز سالهایی را در استان خوزستان بسر برده ام و از نفس گرم انسانهایی بزرگ اما بیادعا بهره برده و درسها آموخته ام. آدمهایی که روزگاری بر خاک پاک جنوب و غرب این مرز و بوم پای گذاشته و یاد و نام خود را برای همیشه در تاریخ ثبت کردند. هنوز هم وقتی اسم گردنه قلاجه و چهارمله را می شنوم، یاد روزهایی می افتم که به همراه پدرم که معلم بود، به طرف روستاهایی می رفتیم که قرار بود محل زندگیمان باشد. اطراف گردنه، پر بود از چادرهایی که درونشان آدمهایی بزرگ، خود را برای روزهایی پر حماسه آماده میکردند. وقتی اسم قروه و سنندج را می شنوم، یاد روزی میافتم که پدرم آشفته و پریشان به خانه آمد و خبر شهادت «فرهاد لاهوتی» را داد. وقتی اسم «حاج عمران» را می شنوم یاد روزی می افتم که تعدادی از بهترین جوانهای شهر کوچک ما سوار اتوبوس شدند اما مدتی بعد خبر شهادت 12 نفرشان را به شهر آوردند، بدنهای زخمی تعدادی دیگر نیز به خانه هایشان بازگشت و تعدادی هم هرگز به خانه برنگشتند! وقتی اسم جبهه را می شنوم یاد آن روزهایی می افتم که «جبهه» به معنای واقعی کلمه «جبهه» بود. هیچ تفسیر خاصی از آن در اذهان مردم وجود نداشت، هیچکس مطابق میل و خواست خود آنرا تفسیر نمی کرد! جبهه همان چیزی بود که مردم آنرا احساس می کردند، همان چیزی که بسیاری با آن درگیر بودند و همان جایی که بسیاری از جوانان این کشور با پوست و گوشت و خون خود در آن حضور داشتند...
آن سالها گذشت و جنگ به پایان رسید. آنهایی که درگیر جنگ بودند به خانه هایشان برگشتند. تعدای به نوشتن و گفتن خاطراتشان مشغول شدند و بسیاری نیز برای همیشه سکوت را در پیش گرفتند. کمیته تفحص شهدا، جنازه های شهدا را به شهر و دیارشان میفرستاد و یگانهای پاکسازی هم به کشف و خنثی سازی میادین مین مشغول شدند و کم کم زمینه زیارت مناطق عملیاتی برای مردم فراهم شد. من برای اولین بار سال 76 موفق به زیارت شلمچه شدم. راستش را بخواهید شلمچه آن سالها، با آن چیزی که در این چند سال اخیر شاهد آن هستیم زمین تا آسمان فرق داشت! هنوز همه چیز سر جای خودش قرار داشت، نه از آب سردکنهای امروزی خبری بود نه از پایگاههای شارژ ایرانسل و نه مخابرات و نه بستنیفروشی و نوشابه فروشی و نه حتی یادبودی برای شهدای گمنام! البته ممکن است فورا این سوال برای عده ای مطرح شود که مگر فراهم آوردن امکانات رفاهی و بهداشتی و ... برای مسافران و زائران و کاروانهای راهیان نور چه اشکالی دارد؟ من هم می گویم هیچ عیب و ایرادی ندارد، اما اگر قرار باشد از امکانات رفاهی و بهداشتی مردم دم بزنیم، پس آن جاده های ناهموار استان خوزستان و همین مناطق جنگی و مشکل آب آشامیدنی و گاز شهری آبادان و خرمشهر و هویزه را چگونه باید تفسیر بکنیم؟!(البته این هم از برکات دولتهای سازندگی و اصلاحات بود که هرگونه سرمایهگذاری و آبادانی را در استانهای مرزی کشور به بهانه خطرات کشورهای همسایه ممنوع اعلام کرده بودند!) و ای کاش تغییرات بوجود آمده در شلمچه و فکه و طلائیه تنها به همین شکل ظاهری و ساخت و سازهای امروزین آنها خلاصه می شد، اما مشکل فراتر از این حرفهاست. مشکل اصلی اینجاست که با گذشت زمان، در نوع بیان خاطرات و وقایع جنگ نیز تغییر و تحولی عجیب ایجاد شد. کافیست به عملکرد جریاناتی که سعی در القای نوعی خاص و تحریف شده از جبهه و جنگ و خاطرات دفاع مقدس دارند، دقت کنید تا خود به حقیقت این ادعا ایمان بیاورید. بنده درباره سهوی و یا عمدی بودن این کارها هیچ قضاوتی نمی کنم اما اعتقاد دارم که هرگونه تحریف واقعیات به بهانه تحریک احساسات و عواطف مردم نه تنها هیچ کمکی به زنده نگه داشتن یاد شهدا نمی کند، بلکه به مرور زمان ما را با انبوهی از افسانه ها و دروغها روبرو خواهد کرد...
یادم نمی رود درد دل های یکی از رزمنگان عزیز را که می گفت:«اگر بخواهیم خاطرات دوران جنگ را به درستی ثبت کنیم، باید چند مرحله را در نظر بگیریم و بیان کنیم. از روزی شروع کنیم که یک رزمنده در خانه اش آماده حرکت می شد، وسایلش را جمع و جور می کرد، با خانواده اش خداحافظی می کرد، در مسجد محل ثبت نام می کرد، دوران آموزشی را در پادگانی می گذراند، و مدتی را در مناطق پشت خط مقدم و درون چادرها بسر می برد و دقیقا در طی همین مراحل خودش را پیدا می کرد و میساخت. در نهایت به روز یا شبی می رسید که قرار بود عملیاتی انجام شود. نه اینکه مثل فیلمهای سینمایی، فقط شب عملیات را نشان بدهیم و نماز شب خواندن و شهادت و عطر و گل و بلبل را!» اینها را مقایسه کنید با آنچه که امروزه توسط برخی راویان و طلاب جوان در مناطق جنگی برای زائران گفته و خوانده می شود. پرداختن بیش از حد و نابجا به جنبه های معنوی جبهه و تنها و تنها بیان الهامات و امدادهای غیبی، بدون درنظر گرفتن مسائل پیچیده نظامی و عملیاتی و ... باعث می شود که بسیاری از زائران که به این مناطق سفر میکنند درک روشن و درستی از جنگ نداشته باشند!(به نظر بنده، شاید آنهایی که رزم شبانه پادگان میشداغ را تجربه کرده اند، تا اندازه ای معنا و مفهوم واقعی جنگ را درک کرده باشند!) و متاسفانه بعضی ها در بیان این خاطرات تا آنجا پیش می روند که گویا در دوران جنگ تحمیلی، رزمندگان ایرانی فقط و فقط با یاری فرشتگان و امدادهای غیبی می جنگیدند! به قول یکی از رزمندگان که اتفاقا امروز هم در زمینه های فرهنگی و مطبوعاتی فعالیت می کند، امدادهای غیبی که این عده از آن دم می زنند، خود بسیجی ها هم آنرا باور نمیکنند، چه رسد آنهایی که هرگز جنگ را ندیده اند! (هیچکس نمی تواند منکر الهامات و امدادهای غیبی شود اما ای کاش آنهایی که وظیفه روایتگری جنگ را برعهده دارند، به همه جوانب آن اشاره میکردند)
و باید گریه کرد و رنج برد از این مصیبتی که روزگاری دامن عاشورا و محرم را گرفت و آنرا به انواع و اقسام خرافات و تحریفات درآمیخت تا جایی که اصل فلسفه قیام امام حسین و آن همه رشادت و ایثار و از خودگذشتگی را کنار گذاشتند و به خیال خام خود برای نشان دادن عظمت امام و گریاندن عوام، به تحریفات ساختگی خود مشغول شدند. پس وقتی با قیام عاشورا چنین کردند، چرا این موضوع برای ما شگفت آور باشد که عده ای برای بیان عظمت دوران دفاع مقدس، به تحریفات و دروغهای خودساخته متوسل شده اند؟! و باید ترسید از روزی که خاطرات جنگ جز همین روایات و تحریفات چیز دیگری نباشد!
شاید این قصه ادامه داشته باشد...
احتمالا شما هم از خواندن این خبر تعجب کردهاید و یا اگر مثل من از طرفداران پروپاقرص مهران مدیری باشید، الان رو به قبله دراز کشیدهاید و دارید از ترس آب قند میل میکنید! پس خواهشا یک نفس عمیق بکشید و خیالتان راحتراحت باشد. سر مبارک مهران مدیری هنوز هم روی تن مبارک ایشان قرار دارد. من فقط میخواستم یک چیز را به شما ثابت کنم که خدا را شکر ثابت شد، آنهم اینکه بازی کردن با احساسات مردم هیچ کاری ندارد. فقط کافیست که سر سوزن ذوقی داشته باشیم و یک مقداری هم روی مهران مدیری را! بعد هم بیخیال ذائقه مردم،... (این قسمت را بخاطر سو تفاهمات گسترده خوانندگان عزیز حذف کردم!!) چه معنی دارد آدم پول بیتالمال را خرج ساختن این فیلمها بکند؟ ما که خدای نکرده مشکلی در مملکت خودمان نداریم، در کشور ما هر کسی سر جای خودش نشسته، وجدان کاری را که همه دارند، حرف اول و آخر را که تخصص میزند، تعهد را هم که همه مادرزادی با خودشان به دنیا آوردهاند، رشوه و دزدی و کلاه برداری و زمین خواری و باجگیری و ... هم که جزو فرهنگ ما نیست مال بیگانگان است! پس این «مرد هزار چهره» دیگر چه صیغهای بود که آنرا ساختهای برادر؟ آیا فکر نمیکنید که با ساخت و نمایش این قبیل فیلمها و سریالها، فرهنگ کلاهبرداری و شیادی در جامعه ما نهادینه میشود؟ گیرم سالی چند پزشک قلابی و پلیس قلابی و شاعر بنگی در این مملکت دستگیر بشوند چرا شما ذهن مردم را خراب میکنید؟ احتمالا پاسخ شما اینست که «مرد هزار چهره» یک سریال کمدی یا تخیلی است... (این قسمت را هم به خاطر سوتفاهم خوانندگان عزیز حذف کردم)! ما با این دلایل واهی خام نمیشویم. مگر فکر و فرهنگ و ذائقه مردم ما، بیارزش است که ما آنها را با تخیلات و توهمات خودمان مورد تاخت و تاز قرار بدهیم؟ یکی نیست از آقای مدیری بپرسد که این همه موضوع علمی و تخیلی در عالم وجود دارد، شما چرا این همه به فرهنگ پوچ غربیها گیر دادهاید و کارهای ناشایست آنها را به اسم ما تمام میکنید؟ حتما سال دیگر هم قصد دارید «مردان هزار چهره» را بسازید؟! نه خیر. ما سکوت نخواهیم کرد، ما خشم خودمان را به شما نشان خواهیم داد. مگر از روی جنازه ما رد شوید! ما این موها را داخل آسیاب سفید نکردهایم، ما این فرهنگ غنی را از پشت کوه به ارث نبردهایم، ما این همه مدیر و وکیل و رییس را به سادگی به دست نیاوردهایم که شما با حیثیت آنها بازی کنید. پس برای آخرین بار به شما اخطار میدهیم که تار دیر نشده از خر شیطان پیاده شوید و بیخیال «مردان هزار چهره» شوید و گرنه قسمت آخر آنرا هرگز نخواهید دید!
توضیح ضروری:
خانمها و آقایانی که پس از خواندن این مطلب لطف کردید و بنده را با فحشهای خود مورد نوازش قرار دادید. دو حالت امکان دارد. یا من نتوانستهام منظورم را با زبان طنز به خوبی بیان کنم، یا شما این متن را به دقت نخواندهاید. پس از نوشتن مطلب فوق گویا برای عدهای از دوستان و خوانندگان عزیز سوالاتی پیش آمده بود. به همین خاطر بخشهایی از مطالب را حذف کردم و در همین جا هم از همه دوستان و دوستداران و دشمنان آقای مدیری و همچنین از جمیع پزشکان و پلیسان و شاعران قلابی ایرانی بخاطر سوتفاهمات پیش آماده معذرت خواهی میکنم! و علیرغم آنکه خود این متن نشان دهنده حمایتم از مهران مدیری و سریال مرد هزار چهره است، گویا باید با صراحت فریاد بزنم که به به عجب مرد هزار چهره خوبی!
من همیشه با این کوچه ها مشکل داشتم. کوچههای این شهر را میگویم. چه آن سالها که کیف مدرسهام را به دست میگرفتم و روزی چند بار از این کوچهها عبور میکردم و چه این سالها که باید منتظر آمدن تعطیلات عید باشم تا بهانهای برای رد شدن از آنها پیدا کنم. این مشکل سالهاست که با من بوده و هست و گذشت زمان و تغییر و تحول شهرها و رنگ و بوی جدید این کوچهها هم هیچ مشکلی را حل نکرده است! چطور برایتان تعریف کنم؟ راستش را بخواهید این کوچهها به خودی خود مشکل خاصی نداشتند، نه مشکل آسفالت نه چاله و نه از این قبیل امور. تنها اشکال این کوچهها این بود که رد شدن از آنها برایم کمی دشوار بود. اصلا خیالتان را راحت کنم، مشکل اصلی این کوچهها، آدمهایی بودند که در آن زندگی میکردند! همان آدمهایی که مجبور بودی روزی چند بار از کنار خانههایشان عبور کنی و چهرههایشان را ببینی. همان آدمهایی که سر راه مدرسه جلویت را میگرفتند و احوالت را میپرسیدند و با تو همبازی میشدند. آدمهایی به نام «حسین»، «نقی»، «اسحاق» و «علی» که گاهی اوقات هوس میکردند و با هر وسیلهای که در دستشان بود، تو را با خود به گشت و گذار میبردند، یکی با دوچرخه، یکی با موتور، یکی با مینیبوس!...
یکی دو سالی گذشت، هم من بزرگتر شده بودم و هم کار و بار آن آدمها بیشتر شده بود. گاهی اوقات روزها از آن کوچهها رد میشدم اما اثری از آن آدمها نبود. راستش را بخواهید بد جوری دلم تنگ میشد، اما کاری از دستم بر نمیآمد. بالاخره آنها هم زندگی داشتند! آنها هم حق داشتند که یک مقداری به خودشان برسند! اصلا تقصیر من بود که بدجوری عادت کرده بودم. البته درست همان روزهایی که آن آدمها پیدایشان نمی شد، حواس خانواده هایشان جمع جمع بود و درهای خانه را برای ما بچه ها باز می گذاشتند!
کمی که بزرگتر شدم، اسحاق رفت آلمان، از علی و نقی و حسین هم دیگر خبری نشد! آن روزها سخت ترین روزهای مدرسه من بود. گذشتن از آن کوچه ها کار آسانی نبود. مجبور بودی که سرت را برگردانی و چشمانت را ببندی تا خانه ها را نبینی! اما باز هم آسان نبود. تازه مگر میشد جواب سلام مادرهایشان را نداد؟! اگر خودم هم تحمل میکردم و اصلا به در و دیوار خانه شان نگاه نمیکردم، نگاه مادرهایشان را چکار می کردم؟ اگر اسحاق از آلمان بر میگشت و اگر علی و نقی و حسین هم سفرشان تمام میشد و به خانه برمی گشتند و از زبان مادرها، بیتفاوتی ما را میشنیدند، آنوقت چه کسی ما را تحویل می گرفت؟...
بگذریم. داشتم از کوچه های شهرم می نوشتم که اینروزها همچنان مشکل ساز هستند! دیروز یکبار دیگر از آن کوچه ها گذشتم. اینبار تنها نبودم، زینب هم بود. در حالیکه به سمت خانه اسحاق میرفتم، روزی را به خاطر آوردم که او از سفر آلمان برگشته بود. من و پدرم به خانهاش رفته بودیم، اما کسی نمیخندید، همه گریه میکردند! چند ماه بعد خبر رسید که حسین و نقی و علی را هم به خانه آوردهاند، بدنهای هر سه آنها سوخته بود در کربلای 2 ! ... دیروز من و زینب از کوچه ها می گذشتیم، درهای خانهها همچنان باز بود. مادرها همه خمیده بودند...
چند سالیست که با فرا رسیدن چنین روزهایی دلم می گیرد. روزهای آخر سال را میگویم. روزهایی که آدم دلش میگیرد وقتی کنار سفره هفت سین مینشیند! روزهایی که آدم دلش بالا میآید از بس چشم به راه میماند و مسافرش را نمیبیند. روزهایی که آدم یادش میآید بعضی ها اصلا سبزه ندارند! روزهایی که هفتسین سفرهات میشود: سوختن، ساختن، سرودن، سوز دل داشتن، سینه مجروح داشتن، سر دادن و ساکت ماندن ... روزهایی که ناگهان دلت تنگ میشود برای آن لحظهای که با دوستی، عزیزی، همدمی گوشهای مینشستی و دعا میکردی! روزهایی که آرام و بی صدا آمدند و رفتند و گذشتند و جز یک مشت خاطره و حسرت چیزی بر دلت باقی نگذاشتند... و من امشب، همانند همه آن شبها و روزهای پرخاطره و پرحسرت، با دلم همنوا میشوم و میخوانم:
بهار آمد بهار من نیامد گل آمد گلعذار من نیامد
برآوردند سر از شاخ گلها گلی بر شاخسار من نیامد
جهان را انتظار آمد به پایان به پایان انتظار من نیامد
همه یاران کنار از غم گرفتند چرا شادی کنار من نیامد
چه پیش آمد درین صحرا که عمری گذشت و تکسوار من نیامد
سر از خواب گران برداشت عالم سبک رفتار یار من نیامد
به کار دوست طی شد روزگارم دریغ از من به کار من نیامد
آخر تا کی ما باید شاهد این همه مظلومیت باشیم؟ تا کی بنشینیم و دست روی دست بگذاریم و درد و غربت مظلومان را ببینیم؟ تا کی خودمان شرایطی را فراهم کنیم که دلهای عدهای بشکند و بسوزد؟ با شما هستم! با شمایی که فرصت یک دقیقه فکر کردن را هم به خود نمیدهید. با شما هستم که هرگز صدای مظلومیت آدمهای مظلوم را نمیشنوید. آیا آن روز فرا نرسیده که به یاری مظلومان بشتابیم و آنها را از این اوضاع نابسمان که گرفتارش هستند، برهانیم؟ حتما از خودتان میپرسید که از کدام مظلوم و کدام مظلومیت صحبت میکنم؟! حق دارید. از بس در خوشی و شادمانی خود غرق شدهاید که دیگر صدای آه و ناله مظلومان به گوشتان نمیرسد! مگر نشنیدهاید پیام جانسوز سید اصلاحات را که گفته است: مظلومانه در این انتخابات شرکت میکنیم؟! من دلم از خواندن این جمله خون شده است. چه شد که چنین شد؟! چه شد که سید ما را به این روز انداختند؟ چه شد که سید ما در خانه خودش هم مظلوم است؟ آیا کسی نیست که صدای او را بشنود؟ آیا جوانمردی پیدا نمیشود که به ندای مظلومیت او لبیک بگوید؟ کجایند جوانمردان، کجایند غیرتمندان؟ کجایند آزادمردانی که تنهایی و بیکسی او را ببینند. آیا یک ایرانی وجود ندارد که دست یاری به سوی این جماعت دراز کند؟ آیا ما بنشینیم تا جناب آقای جرج بوش از این فرصت استفاده کند و برای پیروزی اصلاحطلبان دعا کند؟ مگر ما خودمان مردهایم. لذا بنده از عموم ملت همیشه در صحنه خاضعانه میخواهم که بشتابند و سید ما را از این همه مظلومیت نجات بدهند. در این راستا بنده تنها کاری که از دستم بر میآید اینست که با احساسات مردم بازی کنم. چرا که اعتقاد دارم مردم ما مردمی احساساتی تشریف دارند. لذا همان عکسی را که سید در پایان دوره اول ریاست جمهوریاش گرفت (که منجر به انتخاب مجدد ایشان شد) نشان میدهم تا دلها بسوزد برای مظلومیت ایشان!
در ادامه مباحث مربوط به مجلس رویای اسلامی
تبلیغات هم تبلیغات قدیم! یادش بخیر. اصلا یک شور و حال دیگری داشت. هر نامزد، هر چقدر که وسعش میرسید ماشین کرایه میکرد و میفرستاد توی خیابانها تا برایش بوق بزنند و تبلیغات کنند! کنارش هم مراسم شامی، نهاری، عصرانهای! چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنید؟ تعجب کردید؟ خوب حق دارید. چون خیلی از شماها آن سالهای پرحماسه را اصلا یادتان نیست. اما من و هم سن و سالهای من، خوب به خاطر داریم. موقع انتخابات که میشد، کاروانهای مختلف میآمدند داخل کوچه و خیابان و با هم رقابت میکردند و حسابی از خجالت همدیگر در میآمدند. مثل حالا نبود که مزه همه چیز را از ملت گرفتهاند! نه مرغی، تخم مرغی! نه کاروانی، نه ماشینی، نه بوقی! تازه از این هم بدتر؛ این دوره را که خودتان در جریان هستید، قانونی وضع کرده اند که کاندیداها حق چاپ عکس و پوستر را هم ندارند! خوب شما بفرمایید پس این بندگان خدا چگونه خودشان را در دل ملت جا کنند؟ مگر میشود با خواندن چهار تا بروشور و برنامه انتخاباتی، نماینده مورد نظرمان را بشناسیم؟ نه خیر. ما تا آن نگاههای عاشقانه و آن چهرههای مهربان و معصوم را بر روی در و دیوار شهرمان نبینیم، نمیتوانیم انتخابی آگاهانه داشته باشیم. خوب البته طبیعی است که معرفی نامزدها کمی خرج روی دست ملت می گذارد، اما چون مردم نمایندگان خودشان را به خانه خودشان میفرستند، در حقیقت این هزینه ها صرف ساختن خانه ملت میشود. پس بیخود ایرادهای بنیاسرائیلی نگیرید! حالا این وسط یکی مثل حاجی مایلیکهن پیدا شده که حرفهای عجیب و غریبی زده است. حاجی گفته:« اگر بعضی ها 100 میلیون یا حتی 200 تا 300 میلیون هزینه تبلیغات میکنند که بیدلیل نیست. لابد اینها منافعی دارند که 300 میلیون ریخت و پاش میکنند برای ورود به مجلس که اگر قانونا خیلی بخواهند از آن پول درآورند، 100 میلیون است. پس طرف لابد این 300 میلیون را خرج میکند که از آن 3 میلیارد دربیاورد!» آخر یکی نیست بگوید حاجی جان، شما را چه به سیاست؟! خدا خیرت بدهد. بهتر نیست شما به فکر همان تیم ملی فوتبال باشید که فعلا اوضاعش قمر در عقرب است؟ شما اگر با این طرز فکر، به مجلس تشریف ببرید که نمایندگان ملت را از نان خوردن میاندازید برادر!
شاید شما هم این سر و صداهایی را که به راه افتاده، شنیده باشید؟ صدای اعتراض روشنفکران را میگویم. همان آقایان و خانمهای محترمی که امروز احساس خطر کرده و ندای مظلومیت سر دادهاند! گویا باز جسارت دیگری رخ داده که احساسات آنها را جریحهدار کرده است! البته اگر فکر میکنید که این جماعت از توهینهای روزنامه دانمارکی به حضرت رسول خشمگینند و یا دلشان برای مردم مظلوم غزه میسوزد، کاملا در اشتباهید. لااقل، بخاطر همان تعارفاتی که با همکاران خود در روزنامه های دانمارکی دارند، فعلا خشمشان را بروز ندادهاند، اما این دلیل نمیشود که با هموطنان خودشان هم رودربایستی داشته باشند. این دلیل نمیشود که کارگردانی به نام مجید مجیدی بیاید و در روز روشن به مقدسات آنها توهین کند. او هرچقدر هم که محبوب و مشهور باشد، این حق را ندارد که بیاید و از آزادی بیان سو استفاده کند و حرفهای بودار بزند! او حق ندارد که به خاطر دفاع از پیامبر اسلام، به پیامبر عزیز این روشنفکران محترم توهین کند و باعث آزردگی خاطر آنها شود. به مجیدی چه ربطی دارد که نوشتههای علمی حاجفرج را تخطئه کند؟ اصلا فرض کنید که حاج فرج در نوشتهها و گفتههایش طوری حرف زده باشد که زیاد با اعتقادات ما منطبق نباشد، آیا این دلیل میشود که مجیدی بیاید و از پیامبر اسلام دفاع کند و مخالفان رسول خدا را کافر بخواند؟ نه، مجیدی چنین حقی را ندارد. او تنها باید برود و برای رقابتهای المپیک پکن فیلم کوتاه بسازد. او هنرش فیلمسازی است و به او هیچ ربطی ندارد که درباره گفتهها و نوشتههای علمی حاجفرج حرف بزند. همانطوریکه حاج فرج هم حق ندارد در کار هنرمندان دخالت کند و به فیلمسازی بپردازد!
حاج فرج یک دانشمند است و کارش اینست که با رویکردی علمی، نظریه پردازی کند؛ هرچند آدمهایی مانند مجیدی آن حرفها را مطابق اعتقادات خود نبینند. حاج فرج، حق دارد که بیاید و فتوای امام را در مورد سلمان رشدی، غیرعقلانی بخواند و یا هشت سال دفاع مقدس را عبث و بیهوده بداند و یا نظام ولایت فقیه را استبدادی بنامد و اصلا بالاتر از همه اینها، غصب خلافت علی (ع) را انکار کند و بنویسد:«چگونه می توان باور کرد که پیامبر اسلام، همین که سر بر بالین مرگ نهاد، عاصیان و غاصبانی چند موفق شدند که دین او را بربایند و عامه مسلمین را از فیض هدایت محروم کنند و همه زحمات پیامبر را برباد دهند؟» حاج فرج حق دارد با استفاده از تحقیقات علمی خود، کامل بودن قرآن را رد کند و بنویسد:«آیا اگر حیات پیامبر طولانی تر میشد و یا وقایع تاریخی مهم دیگری در طول عمر ایشان رخ میداد، حجم قرآن از اینکه هست بسی افزون تر نمیگشت؟» و یا برای اثبات پلورالیست بودن خود در پایان سخنانش «صدق الله العظیم» بگوید و یا اینکه همه مخالفان و منتقدان خود را با القابی چون:«غوغائیان، طاعنان، منکران، بوالهوسان، بلفضولان، کاسبکار، ادب سوز، لاف زن، شخصیت پرست، تواضع فروش، فاشیست، توطئه گر، قدرت پرست و تاریخ پرست و ...» صدا بزند. ما به روشنفکران عزیز حق میدهیم که در چنین روزهایی رگ غیرتشان بزند و برای دفاع از پیامبرشان بسیج شوند و دیگران را کافر بنامند! همانطوریکه ما هم حق داریم در برابر کافران و اهانت کنندگان به پیامبر صلح و رحمت، بایستیم و هرگز تسلیم آنها نشویم... چه زیبا سرود شاعر که: مذهب احمد اگر هست، همین ما را بس.