سرمای هوا به حدی است که دیگر نمیشود آنرا تحمل کرد و کلاه بر سر نگذاشت! سوز عجیبی دارد، از آن سوزهایی که باید منتظر سردردهایش باشم و من - که همه حواسم اینست که هنگام پرسه زدن در این پیادهروها، نلغزم و نیفتم- به مغزم فشار میآورم تا شاید اسم آن آدمی را که همین چند لحظه پیش دیده بودم، بخاطر بیاورم. همان کسی که وقتی از کنارش رد شدم اصلا او را ندیدم، ولی او مرا دید و صدایم زد و گفت: آقا لااقل جواب سلامم را بده! برگشتم و گفتم: بله؟! دوباره حرفش را تکرار کرد: لااقل جواب سلامم را بده. قیافهاش خیلی برایم آشنا بود. در ذهنم فورا دنبال آدمهایی مشابه او گشتم و به نظرم آمد که شاید یکی از دوستان زمان دانشگاهم باشد، لبخندی زدم و گفتم: شما خیلی برایم آشنا هستید. گفت: خوب، مومن، مومن را میشناسد دیگر! اینرا گفت و رفت. جا خوردم! من که هنوز متوجه ماجرا نشده بودم و رفتنش را تماشا میکردم، تازه فهمیدم که ای داد و بیداد، طرف انگار حال و روزش چندان مناسب نیست! الان که فکر میکنم، یادم میآید که ریشهایش هم خیلی آشفته و پریشان بود. اما...اما سر درنمیآورم. آیا این مرد واقعا همان دوست سابقم بود یا اینکه من او را اشتباه گرفته بودم؟! اگر همان باشد، پس چرا به این وضعیت افتاده؟ اصلا چرا از میان این همه آدم، جلوی مرا گرفت و سلام کرد؟! نمیدانم. فقط میدانم که فکرم را بدجوری درگیر خودش کرد!
من 30 بهمن پنجاه و هفت به دنیا آمدم. گویا هنوز از گوشه و کنار شهر صدای تیراندازی به گوش میرسید! این را پدرم میگوید. اما خاطرات من از آن سالها بر میگردد به تصاویر و آهنگهایی که هر ساله در چنین ایامی از تلویزیون پخش میشود. تصاویری از بزرگترین حادثه قرن که باعث و بانی تحولات و تغییرات گسترده در کشور، منطقه و کل عالم شد. اما نمیدانم چرا آنطور که باید و شاید برای انتقال پیام انقلاب به نسلهای بعدی کاری نشد یا اگر هم شد، در برابر عظمت آن، آنقدر کوچک است که به چشم نمیآید. انقلاب اسلامی، که شاید یکی از بزرگترین دغدغههایش، مسائل فرهنگی و هنری جامعه بود، برای معرفی خود و انتقال حرفهایش به نسلهای بعدی نیازمند یاری همه جانبه هنرمندان و فرهنگیان بود. اما... در موسیقی هرگز آن سرودها و ترانه های جاودانه و حماسی تکرار نشدند. سهم سینمای ما از انقلاب محدود شد به همان فیلمهایی که در سالهای اولیه پس از پیروزی ساخته شده بودند. در سایر بخشهای هنری هم اوضاع کم و بیش، مشابه است. هرچند بروز جنگ تحمیلی و گرایش بخش عظیمی از جامعه از جمله هنرمندان به آن، تا حدود زیادی باعث شد که تاریخ پر فراز و نشیب انقلاب همچنان مخفی بماند اما نمیتوان از نقش روشنفکران و هنرمندان بیدرد جامعه نیز غافل شد که هرگز سعی نکردند این حرکت عظیم مردمی را ببینند و درک کنند و اینگونه شد که اکنون ما بر عکس بسیاری از انقلابهای مردمی و غیر مردمی دنیا، فیلمی نداریم که توانسته باشد تا حدودی پیام اصلی انقلابمان را به دنیا برساند...
بگذریم که درباره وضعیت سینمای کشور و گسست تدریجی آن از مردم و جامعه، حرف برای گفتن بسیار است. اما در چنین روزها و شبهایی که خاطرات آن سالها دوباره در اذهان زنده میشود، با خودم گفتم شاید بد نباشد که قسمتهایی از خاطرات عزتالله مطهری معروف به عزتشاهی از مبارزان و زندانیان زمان طاغوت را بنویسم تا من و هم سن و سالهای من که آن دوران را به چشم خود ندیدهاند اندکی با شرایط اسفناک زندگی آدمهای آن روزگار آشنا شوند. عزت شاهی از جمله مبارزانی است که پس از انقلاب در هیچ ارگانی مسئولیتی نگرفت. شاید این نکته باعث شده است که خاطرات او با خاطرات سایر مبارزان که بعدها به جاههایی هم رسیدهاند تفاوت بسیاری داشته باشد!:
مأمورین در خانه ی روبروی کارگاه سنگر گرفته بودند. با دیدن من درنگ نکردند و از شکاف در مرا به رگبار بستند. سیانور و چند شماره تلفن را که در جیبم بود خوردم تا چیزی به دست مأمورین نیفتد. در همان لحظه که روی زمین افتاده بودم، دست خود را روی کمرم گذاشتم و گفتم: اگر جلو بیایید نارنجک ها را منفجر خواهم کرد؛ در صورتی که نارنجک همراه من نبود. با این تهدید، آن ها دوباره مرا به رگبار بستند و این بار دو گلوله دیگر به بدنم اصابت کرد. در این میان دختر بچه ای به نام اعظم امیری فر که در کوچه حضور داشت، کشته شد و یکی دو نفر دیگر زخمی شدند. من بیهوش شدم, زمانی به هوش آمدم که شیلنگ آبی را در گلوی من کرده و آب را با فشار درون دهانم میریختند تا بالا بیاورم و اثر سیانور از بین برود. آن کوچه، باریک و تنگ بود لذا ماشین نمیتوانست وارد آن شود. مرا تا سر کوچه روی زمین کشاندند و داخل ماشین کردند، در حالی که من هم چنان بی هوش و بی حال بودم و چیزی نمی فهمیدم.
ملحفه ای روی من انداخته بودند. گفتم: می خواهم نماز بخوانم. گفتند: بخوان! آبی برای وضو و تیمم در اختیارم نگذاشتند. به همان حالت درازکش بر روی تخت تکبیر گفتم و دو رکعت نماز خواندم
آن ها پرستاری را به اتاقی که در آن بستری بودم، فرستادند. از قبل میدانستم که اینها چنین اعمالی را پیاده خواهند کرد. چون پیش از این برای آقایان: فلسفی، شجونی و عبدالرضا حجازی نیز چنین دسیسه هایی را طراحی کرده بودند. البته عبدالرضا حجازی به لحاظ اخلاقی فردی کثیف و فاسد بود، عکسی از او به همراه زنی پیدا کرده بودند. او واعظ بود و در جاهای مختلف سخنرانی میکرد و البته در این سخنرانیها مطالب سیاسی نمی گفت.
حکایت غریبی است، حکایت آدمها و حال و روزشان در تاریخ، داستان زندگی و مرگشان. حکایت غریبی است، حکایت بلعم باعورا ، شریح قاضی، طلحه و زیبر...احساس عجیبی به آدم دست میدهد وقتی دفتر تاریخ را ورق میزند و افرادی را میبیند که عاقبتشان آن چیزی نشد که در ابتدا چنان بودند!... اینکه «طلحه الخیر» و «سیف الاسلام» باشی و تمام افتخارت این باشد که همنشین پیامبر بودهای و در کنارش به جهاد با کفار پرداختهای، اما روزگاری هم افتخارت این باشد که در برابر علی (ع) قد علم کنی! مگر نه اینکه «طلحه» حکومت بصره را میخواست و «زبیر» امارت کوفه را! و مگر نه اینکه در نهایت شمشیر خود را در برابر قرآن ناطق گرفتند و ایستادند و جنگیدند ؟! اینجاست که میفهمم چرا علی(ع) بر جنازه آندو اشک ریخت و گریست!...
میگویند تاریخ تکرار می شود. پس دفتر تاریخ را ورق بزن و به دوران معاصر نگاه کن. از یک سو، سلول و زندان و سیاهچال و شکنجه و درد و مشقت را ببین و از سویی صدای آه و ناله و مظلومیت آنهایی را بشنو که ایستادند و خم به ابرو نیاوردند! داستانها همچنان آشنا و تکراری هستند. مدالها رنگارنگ و چشم نواز، افتخارات بسیار و القاب پرمعنا. یک عده «وارثان انقلاب» لقب گرفتند و عده ای هم شدند «مالک اشتر» و «سردار لشگر» و «ذوب شدگان در ولایت» و «دستان راست و چپ آقا!» و من – یعنی کسی که نه آنروزها را دیدهام و نه معنای شکنجه را میفهمم و نه احساسش میکنم و نه میدانم که سلول و سیاهچال یعنی چه؟ - امروز با خیال راحت مینشینم و به تمام آن آدمها و القابشان گیر میدهم... این وسط چه کسی مقصر است؟ من یا آن آدمها؟!
دیروز خبرگزاریهای داخلی خبری را نقل کرده بودند که خوشبختانه سریعا تکذیب شد. خبر سکته شیخ اصلاحات، آقای شخ مهدی کروبی. راستش را بخواهید پس از شنیدن این شایعه، اولش فکر کردم که احتمالا هیجانات و مسائل مربوط به انتخابات و رد صلاحیت عدهای از دوستان اصلاح طلب، باعث بروز چنین فاجعهای شده است. اما همانطوریکه عرض کردم خوشبختانه پس از دقایقی اعلام شد که به کوری چشم دشمنان، حضرت شیخ در سلامتی کامل به سر میبرند و سرگرم رایزنی با سید محمد خاتمی و آقای هاشمی رفسنجانی هستند تا بلکه شرایطی مهیا شود و انتخابات آزاد در مملکت اجرا شود! علیهذه بنده از همین فرصت استفاده میکنم و از همه عوامل درگیر در انتخابات خاضعانه میخواهم که لااقل برای سلامتی مسئولین سابق هم که شده، تا حد امکان تعدادی از افراد رد صلاحیت شده را مورد عفو و بخشش قرار بدهند تا خدای نکرده شاهد مصیبتهای جانگداز نباشیم!...
نمایشگاهی از تصاویر شیخ اصلاحات در حالات مختلف:
وقتی کروبی نماز می خواند وقتی کروبی کتک میخورد
هنوز تودههای گل و یخ بجای مانده از بارش برف ده - پانزده روز پیش در کوچه ها و خیابانهای قم وجود دارد. راه رفتن و سبقت گرفتن از عابران به سختی انجام میشود. علاوه بر آن باید مراقب باشی که نلغزی و زمین نخوری! گاهی اوقات ترجیح میدهی که برای سهولت در امر رفت و آمد، وارد حریم جاده شوی، اما خودتان که بهتر از بنده اوضاع و احوال ماشینسواران قمی را میدانید. در روزهای عادی و آفتابی آدم جرات نمیکند که از عرض خیابان رد شود، چه رسد به اینکه برف و گل و لای، نصف جاده را هم گرفته باشد. (چون معمولا تمرین مسابقات آزاد اتومبیلرانی در خیابانهای قم انجام میشود!) در چنین اوضاع و احوالی، شهرداری برای اینکه اندکی از مشکلات شهری را حل کند از مردم همیشه در صحنه خواسته است که خودشان دست به کار شوند و کوچهها و معابر را سر و سامانی بدهند. مردم همیشه در صحنه هم مثل همیشه ثابت کردند که همیشه در صحنه حضور دارند! اما قدم زدن در پیادهروهای قم همچنان مصیبت بار است. ابر و باد و مه و خورشید و فلک هم که انگار دست به دست هم دادهاند تا این شرایط ادامه داشته باشد. چرا که ما همچنان شاهد بارش برفهای ناگهانی هستیم! مردمی که هر ساله با رسیدن فصل زمستان، چشم انتظار بارش برف بودند این شبها دیگر حال و حوصله شنیدن اخبار هواشناسی را ندارند. گویا خبر بارش برفی دیگر، همه را نگران میکند. در بعضی مناطق آب همچنان قطع است. البته همه گناه را که نمیشود گردن شهرداری انداخت، آخر بعضی ساختمانها خودشان تجربه چنین سرمایی را نداشتند و به ناچار آب در لولههای همان بناها یخ زده است. به همین دلیل ما باید چند روزی را به انتظار بنشینیم تا که خورشید اندکی بر گرمایش بیفزاید و ما را از خشکسالی برهاند! الحمدالله مشکل قطعی گاز نداریم، اما چند روزی هست که برق مدام میرود و میآید! همه اینها را نوشتم که عرض کنم امروز قم، غزه است!
پس از حمایت چندی قبل بوش از اصلاح طلبان ایران و در غیاب سید اصلاحات که این روزها گرفتار سفرهای استانی هستند، شیخ اصلاحات بیانیهای علیه این حمایت مشکوک رییس جمهور آمریکا صادر کردهاند که متن آن را با هم میخوانیم:
«جناب مستطاب حضرت آقای بوش... سلام علکیم!
احتراما به استحضار می رساند، عده ای از دوستان و یاران مورد وثوق اینجانب به بنده اطلاع دادهاند که در لحظات مسرتبخش خواب صبحگاهی، جنابعالی در سخنرانی خود از ما- یعنی اصلاح طلبان- حمایت کردهاید! علیهذا جهت تنویر افکار عمومی نکاتی را متذکر میشوم:
1- آقای بوش! دشمنی ما با آمریکا تنها مربوط به دوران ریاست شما نمیباشد. احتمالا خاطر شریفتان هست که ما در دوران ریاستجمهوری پدر شما نیز با ایشان مخالف بودیم. حتی در زمان جنگ اول خلیج فارس و حمله آمریکا به عراق، دوستان چپ ما (که البته آنروزها هنوز اصلاح طلب نشده بودند!) قصد یاری صدام حسین را داشتند که با مخالفت محافظه کاران ایران روبرو شدند! پس بجای حمایت از ما، لطف کنید و از محافظه کاران حمایت نمائید، چرا که آنها دوستان واقعی شما هستند!
2- البته دوستان ما اکنون به این نتیجه رسیدهاند که سیاست آنروزمان، زیاد درست و عاقلانه نبوده است و اصلا بخاطر همین مسائل بود که ما اصلاح شدیم و به اصلاحات رسیدیم، اما این دلیل نمیشود که شما بیایید و گذشتهها را فراموش کنید و ما را جزو دوستان خود فرض نمائید، هرچند ما خودمان گذشته را بالکل فراموش کردهایم!
2- آقای بوش، حتما اطلاع دارید که ما هم مثل شما در شرایط انتخابات بسر میبریم. سخنان و موضعگیریهای ما در چنین اوضاعی میتواند سهم زیادی در پیروزی و یا شکستمان داشته باشد! پس خواهشمندم که بحث حمایت و یا عدم حمایت از اصلاحطلبان را به بعد از زمان انتخابات موکول کنید، ما هم عجالتاً درباره شما چیزی نمیگوییم!
ارادتمند شما ... »
آنروزها هنوز نمیشد به امیران کشورهای عربی لقب سیب زمینی را نسبت داد. چرا که آنها خود را برای نبردی همه جانبه با دشمن اسرائیلی آماده میکردند. مصر آغازگر این ماجرا بود و دامنه آن به سوریه، عراق و اردن هم کشیده شد. رادیوی عربی مصر، با پخش آهنگهای حماسی از مردم فلسطین میخواست که هر چه سریعتر از سرزمینهای اشغالی خارج شوند تا اسیر بلدوزرهای مصری نشوند! بلدوزرهایی که قرار بود اسرائیلیها را به دریا بریزد. کشورهای برادر، جهاد مقدسشان را آغاز کردند، اما در نهایت نه تنها شهری و روستایی آزاد نشد، بلکه بخشهایی از خاک خودشان هم به تصرف اسرائیلیها درآمد! بلندیهای جولان از سوریه، نوار غزه و صحرای سینا از مصر و اورشلیم شرقی از اردن. شاید اگر از اینجای تاریخ بخواهیم این برادران عزیزمان را با اسم سیب زمینی بشناسیم، اشتباه نکردهایم. چرا که از آن پس آنها حتی به فکر آزادی سرزمینهای خودشان هم نیفتادند چه رسد به اینکه آرمان رهایی قدس شریف را در سر داشته باشند! و این پاسخ همه پرسشهایی است که این روزها از خود میپرسیم که چرا کشورهای عربی و مسلمان هیچ کاری نمیکنند؟ پس از شکست اعراب، مصر و اردن با اسرائیل پیمان صلح منعقد کردند، سوریه که خطر چندانی برای دولت صهیونیستی به حساب نمیآمد و عراق هم متوجه دشمن جدیدی به نام ایران شد! و عجیبتر آنکه همین عراق که نتوانسته بود با همکاری سه کشور دیگر حتی یک هفته در مقابل اسرائیل مقاومت کند، 8 سال تمام در برابر ایران جنگید و لحظهای هم عقب ننشست! هرچند از همان ابتدا مشخص بود که در کنار ارتش عراق، برادران جهادی مصر و اردن و ... هم حضور دارند و البته همان قدرتهایی که در جنگ شش روزه جانب اسرائیل را گرفته بودند، اینبار پشت سر عراق متجاوز بودند!...
بگذریم، صحبت بر سر اعراب بود و رفتارشان در برابر جنایات اسرائیلیها و اینبار بهانه نوشتن، حوادث غمبار غزه. از آنجایی که خادم حرمین شریفین و حسنی مبارک و بقیه شکم گندههای منطقه، به تازگی میزبان قدمهای رییس جمهور آمریکا بودهاند و با توجه به اینکه در مرام و مسلک این مسلمانان معتقد، احترام مهمان واجب میباشد، طبعا نمیتوان انتظار کوچکترین حرکتی را از آنها داشت! ما هم که مطابق معمول، این سکوت مرگبار اعراب را محکوم کردهایم و خواستار بیداری همه مسلمین هستیم. بنلادن و ملاعمر و یاران القاعده هم که الان معلوم نیست در کدام نقطه عالم مشغول جهاد با صلیبیان یا بریدن سر رافضیان هستد! در این میان، تنها میتوان به دست و بازوی مجاهدان حماس و حزب الله و مردم مظلوم فلسطین ایمان و اعتقاد داشت که این معرکه را نیز با پیروزی پشت سر بگذارند...
سالها پیش مرحوم دکتر شریعتی درباره حر اینچنین گفت:«فرض کنید که این ماجرا اصلا اتفاق نیافتاده باشد و فیلمسازی بخواهد چنین داستانی را به نمایش بگذارد، آیا زندگی حر، زیباترین داستانها نیست؟!» (نقل به مضمون) اکنون از من خواستهاند که درباره آن آدمها بنویسم. درباره آنهایی که همه زندگی و رفتار و کردارشان و حتی مرگشان جز زیبایی نبود. آیا دشوارتر از این هم میتواند وجود داشته باشد؟! زیبایی را تنها زیباشناسان میتوانند درک کنند و دربارهاش سخن بگویند و بنویسند. من اگر میتوانستم به سراغ این صحنهها میرفتم:
1 - مسلم، پس از خواندن نماز در مسجد کوفه، چه حالی داشت وقتی پشت سرش را نگاه کرد و کسی را ندید؟!
2- زهیر، عثمانی بود و دل خوشی هم از علی(ع) و فرزندانش نداشت. در سفر کربلا به ناچار همراه با کاروان امام شد، اما سعی میکرد که خیمه اش را دورتر از خیام اهل بیت برپا کند تا چشمش به چشم امام نخورد!... در خیمه امام چه شد و چه گفت و چه شنید که پس از بیرون آمدن ، علوی و حسینی شد؟!
3- و حر، آنگاه که جانب امام را گرفت و به سمتش آمد، آیا حسرت روزی را نمیخورد که خود راه را بر امام بسته بود؟!
این موج از اینجا به من رسید...
من هم دعوت میکنم از دلنوشته های نقطه، خادمه الزهرا ، آتش عشق ، پارسانیک و روح و ریحان
دیروز سخنرانی سید حسن نصرالله را در مراسم عاشورای بیروت گوش میدادم، مثل همیشه گرم و پرحرارت بود... نمیدانم چرا فکر میکنم آن عزاداری و عاشورایی که لرزه بر اندام طاغوت زمان و خاندان ابوسفیان میاندازد همانی است که نصرالله، در آن حضور داشت و برایش سخنرانی میکرد. آنجا که با شهامتی بینظیر و به صراحت به بوش و اولمرت نسبت به آغاز جنگی جدید هشدار داد و به سران عرب (بخوانید اصحاب ابوسفیان) یادآوری کرد که اگر سال گذشته به حزب الله لبنان کمک نکردید لااقل امروز از مردم غزه حمایت کنید!
ابوسفیان هنوز نفس می کشد
درست همان شبی که ابوسفیان، خود را در محاصره سپاه پیامبر دید و مجبور شد که برای حفظ جانش از ایشان امان نامه بگیرد، در چشمان عدهای از افراد سپاه، حسرت روزهای جاهلیت را احساس کرد. همانهایی که دلشان برای تفاخر و زرق و برق و اشرافیت دوران پیش از اسلام تنگ شده بود! ابوسفیان در برابر چشمان مضطرب آن آدمها، مسلمان شد اما نه به اسلام پیامبر، بلکه به اسلامی که آورنده آن کسی جز خودش نبود! او برای تثبیت اسلام خود به دو برنامه کوتاه مدت و بلند مدت احتیاج داشت، ابتدا میبایست پایه های دین جدیدش را محکم کند و آنگاه مقدمات برپایی حکومتی مبتنی بر آن را فراهم آورد. با رحلت پیامبر، اسلام ابوسفیانی جان تازهای گرفت، در نگاهش میشد رضایت را احساس کرد، وقتی که با چشمان خود نادیده گرفتن وصایای پیامبر در حق اهل بیت و فراموشی واقعه غدیر را میدید. کدام حادثه برای ابوسفیان میتوانست اینچنین شور و شعف ایجاد کند جز کنار گذاشتن علی بن ابیطالب از جانشینی پیامبر؟! ابوسفیان برای دیدن آرزوهای خود، بیش از یکی دو دهه منتظر نماند چرا که فرزندش معاویه از سوی خلیفه به عنوان امیر شام منصوب شد و این آغاز حکومت جدید ابوسفیان بر پایه احکام دوران جاهلیت بود...
و درست به همین علت، امام علی (ع) با حکومت معاویه مخالف بود و به آنهایی که میگفتند فعلا با او کاری نداشته باشیم، پاسخ دادند که معاویه حتی یک روز هم نباید حکومت کند. چرا که اساس حکومت او مبتنی بر اسلامی بود که با اسلام پیامبر زمین تا آسمان تفاوت داشت. اسلام معاویه، اسلامی ابوسفیانی بود و بس!
دوران یزید، اسلام ابوسفیان به تکامل و بلوغ خود رسید! دیگر همه باور کرده بودند که دین همین چیزی است که این خاندان می گویند. یعنی همانی که ابوسفیان آرزویش را داشت! پاک کردن و زدودن این باورها از اذهان مردم کار آسانی نبود. تنها یک حماسه و یک حادثه بزرگ میتوانست اسلام پیامبر را از خطر خشکسالی نجات دهد و آن حماسه بزرگ را امام حسین آفرید و اینچنین اسلام پیامبر راهش را برای همیشه از اسلام ابوسفیان جدا ساخت و مردمان بسیاری در طول تاریخ مخیر شدند که آگاهانه یکی از آندو را انتخاب کنند...
البته خاندان و دوستداران ابوسفیان هم که بزرگترین ضربه را از خون امام و قیام او خورده بودند، در طول تاریخ ساکت نماندند. آنان نیز با اقتدا به جدشان یزید، عاشورا را گرامی داشتند، اما به شیوه خود یزید! یادم نمی رود محرم چند سال پیش را که از رادیوی وهابی عربستان شنیدم که میگفت: «امروز دهم محرم الحرام- روز عاشورا- یعنی روزی که امیرالمومنین یزید، حسین و خارجیان همراه او را به ...» آیا این همان اسلامی نیست که سرزمین پیامبر را فرا گرفته است؟!...
به نظر شما امروز کدام عاشورا میتواند خاندان ابوسفیان را رسوا کند؟!
پرده اول:
هنوز، سالها با دوران کامپیوتر و اینترنت فاصله داشتیم. تلویزیون تنها چند ساعت در طول شبانه روز برنامه پخش میکرد. آن روزها دلخوشی من ضبط صوت پدرم بود. پدرم مجموعهای بی نظیر از موسیقی و نواها و مداحیهای قدیمی داشت. عادتش این بود که غروبهای دلگیر آن روزهای غربت «آستان جانان» شجریان را گوش کند. هنوز هم که پس از سالها این نوا را میشنوم، یاد آن روزهای پر خاطره میافتم. یادم میآید که محرم، پدر بیش از هر چیز دیگری، نواری را گوش میکرد که این اشعار را میخواند:
«امشب شهادت نامه عشاق امضا میشود فردا ز خون عاشقان این دشت دریا میشود»
سالها گذشت. ضبط صوت پدرم خراب شد. آن قدیمیها از دنیا رفتند و آن نواها هم به خاطره پیوستند و من شبهای عاشورا ناخودآگاه به یاد همان شعر میافتادم و حسرت روزهای رفته را میخوردم...
پرده دوم:
شب عاشورایی، به شهر و دیار خود رفته بودم. مردم به خیابانها آمده بودند و دسته های عزاداری هم مطابق معمول از مقابل دیدگان آدمها رد میشدند! ناگهان صدای مداحی توجهم را به خود جلب کرد. شعرش عجیب آشنا بود:
«امشب شهادت نامه عشاق امضا میشود فردا ز خون عاشقان این دشت دریا میشود»
از میان انبوه جمعیت دنبال صدایش گشتم، پیرمردی را دیدم که هنوز به سالهای گذشته وفادار مانده بود. آن شب به اندازه تمام آن سالهایی که از دوران کودکی خود دور شده بودم، احساس دلتنگی کردم! آن شب عاشورا گذشت... عاشورای پارسال که برای شنیدن دوباره «شهادت نامه عشاق» به شهر خود رفته بودم، پیرمرد هم رفته بود!