اخیرا مرجع بزرگواری با اشاره به برگزاری کنگره بزرگداشت مولانا فرمودهاند: « افرادی که کنگره بزرگداشت مولوی را در ایران برگزار کردهاند و آن حرف ها را بیان نمودند باید از امام زمان (عج) خجالت بکشند.» مرجع محترم دیگری هم در این خصوص گفتهاند: « کتاب شعر مولوی از نظر ادب و تمثیل قابل استفاده است، ولی در این کتاب انحرافات بسیاری وجود دارد که با اصول و عقاید ما همخوانی ندارد و سبب منحرف شدن جامعه میشود.»...
نوشتن اینبار کمی سخت است. هم باید احترام مراجع بزرگوار را حفظ کرد و هم باید از مردی سخن گفت که اشعار و اندیشه هایش جهان را در نوردیده است. عارفی که مراحل عالیه عرفان را گذرانده و انسانهای بیشماری را پس از خود از جام مثنوی معنویاش سیراب کردهاست. اما علی رغم همه اینها، در زندگی پر فراز و نشیب او و آثار و مکتوباتش شاید مطالبی وجود داشته باشد که قضاوت را دربارهاش کمی سخت کند. به عنوان مثال میتوان به اشعاری از مثنوی اشاره کرد که که درباره معاویه سروده است و یا آنهایی که ظاهرا بر علیه شیعه و یا اهل تشیع هست. البته بسیاری از مولوی شناسان، زبان او را در مثنوی، همراه با کنایه و ایهام و رمز و راز میدانند...
به هرحال ضمن احترام به مراجع بزرگوار تقلید، میخواهم به مطلبی از کتاب «روح مجرد» اشاره کنم و نظر استاد مسلم اخلاق و عرفان مرحوم آقای سید علی قاضی ( استاد عرفان شخصیتهایی چون علامه طباطبایی و آیت الله بهجت و ...) را درباره مولوی بیان کنم. در بخشی از این کتاب میخوانیم: « ایشان ملای رومی را هم عارفی رفیع مرتبه میدانستند و به اشعار وی استشهاد مینمودند و او را از شیعیان خالص امیرالمومنین (ع) میشمردند. مرحوم قاضی قائل بودند که محال است کسی به مرحله کمال برسد و حقیقت ولایت برای او مشهود نگردد و میفرمودند وصول به توحید فقط از ولایت است. ولایت و توحید یک حقیقت میباشند. بنابراین بزرگان از معروفین و مشهورین عرفا که اهل سنت بودهاند، یا تقیه میکردهاند و در باطن شیعه بودهاند و یا به کمال نرسیدهاند.» ( روح مجرد ص 343)
البته لازم به ذکر است که مولوی تنها شخصیتی نیست که مورد مناقشه و اختلاف علما است، عرفای مشهور دیگری هم وجود داشتهاند که همواره مورد بحث و اختلاف فریقین بودهاند. به عنوان مثال میتوان به عارف مشهور «ابن عربی» اشاره کرد. گروهی او را از علمای اهل سنت و برخی هم او را پیرو مذهب شیعه دانستهاند. نکته جالب در خصوص ابن عربی اینست که عکس این قضیه هم وجود دارد، یعنی در میان علمای شیعه و سنی کسانی وجود داشته و دارند که سعی کردند ابن عربی را از خود دور کنند و به طرف مقابل نسبت دهند!! اما باید اعتراف کنیم که علمای بزرگ شیعه مانند امام خمینی و علامه طباطبایی و آقای قاضی و ... همواره از او به نیکی یاد کرده و در کتب خود، از او و مکتوباتش نام بردهاند و همه اینها در حالی است که در آثار ابن عربی مطالبی وجود دارد که ظاهرا بر علیه شیعه و شیعیان نوشته شده است...
در کتاب «اسوه عارفان » میخوانیم مرحوم آقای قاضی به ابن عربی و کتاب « فتوحات مکیه» وی بسیار توجه داشتند و میفرمودند: محیی الدین از کاملین است و در فتوحات او، شواهد و ادله فراوان است که او شیعه بوده است؛ و مطالبی که مناقض با اصول مسلمه اهل سنت است بسیار است...» حتی امام راحل در پیام خود به گورباچف، آنجا که او را به آیین اسلام دعوت میکند و نام دانشمندان اسلام را برای او ذکر میکند، از ابن عربی هم یاد میکنند. آقای جوادی آملی در کتاب « آوای توحید» که شرح و تفسیری است بر نامه امام خمینی به گورباچف در این خصوص میفرمایند: « ... در فتوحات تصریح میکند به اینکه نزدیکترین مردم به رسول اکرم (ص) علی بن ابیطالب (ع) است که دارای (اسرار انبیا) است و نیز اینکه میگوید سرانجام آتش دوزخ به برکت اهل بیت نسبت به دوزخیان برد و سلام میشود. هرگز کسی که در پیشگاه عترت طاهره این قدر متواضع است، آن نقل را تایید نمیکند. ( اشاره به سخنی از ابن عربی علیه شیعه!) »
و همچنین شیخ بهایی در ذیل حدیث 36 از کتاب اربعین، از محی الدین به عنوان عارف کامل یاد نموده و بعد از گفتار وی درباره حضرت مهدی (عج) چنین میگوید: « شاید بر مرام او مطلع شوی» مرحوم صدرالمتالهین در شرح اصول کافی بعد از نقل مبسوط گفتار ابن عربی، چنین می فرمایند: « ... نگاه کنید ای برادران، در طی سخنان او مطالبی است که بر کیفیت مذهب او دلالت میکند.»
شعرانی در مبحث «اشراط الساعه» و ظهور حضرت مهدی (عج) و در مواضع دیگر چنین میگوید: «...عبارت محیالدین در باب 366 از فتوحات این است: « بدانید که خروج مهدی (عج) حتمی است و او از عترت رسول الله است و از فرزندان فاطمه (ع) میباشد و جد او حسین بن علی (ع) و پدر او حسن عسگری فرزند امام محمد علی نقی (با نون) فرزند محمد تقی (با تاء) فرزند امام علیالرضا فرزند امام موسی الکاظم فرزند امام جعفرالصادق فرزند امام محمد الباقر فرزند امام زینالعابدین علی فرزند حسین فرزند امام علیبن ابیطالب علیهم السلام میباشد.»
آیه الله جوادی آملی در این مورد در کتاب آوای توحید مینویسند: « این گونه دقیق ضبط کردن و «نقی» با نون را از «تقی» با تا، جدا ساختن برای صیانت افکار مذهبی است؛ در حالیکه در کتاب فتوحات کنونی اثری از این عبارتها نیست، بلکه فقط یک جمله گمراه کننده دارد که :« جده حسن بن علی!» و شعرانی این مطلب را در سال 958 نوشته و چنین میگوید :« عمر شریف حضرت مهدی (ع) در این تاریخ 706 سال میباشد»...
«بدون تعضب مذهبی، حاشا و کلا، بنده خودم در یکی از نوشتههایم عنوان کردهام و گفتهام که من از دین بدر آمدم و دوباره دین را قبول کردم. خواه مردم بپذیرند خواه نپذیرند. بنده، بله بنده، حسنزاده آملی از دین بدر آمدم و دوباره دین را پذیرفتم. بنده دین آبایی ندارم، دین تقلیدی و طایفهای ندارم، من اثنی عشریه به تحقیق شدم نه به تقلید. من قائل هستم به قائم آل محمد (ع) به تحقیق، نه به تقلید. من قرآن را کتاب دینم و پیامبرم را و ائمه اطهار را یک به یک تا قائم آل محمد (ع) به تحقیق پذیرفتم؛ نه به تقلید. خواه مردم بپذیرند خواه نپذیرند...»
این سخنان مردی است که به او لقب ابوعلی سینای قرن را دادهاند. عالم ذوالفنونی که سرآمد عالمان روزگار است. دانشمند عزیزی که در بسیاری از علوم عقلی و نقلی تبحر خاصی دارد. کدام شاخه علمی را میتوان نام برد که استاد عزیز ما، از آن بهرهای نداشته باشند. ریاضیات، هندسه، هیئت و نجوم، طب و تشریح، حکمت و فلسفه، فقه و اصول و روایت و تفسیر و ادبیات (فارسی،فرانسه و عربی) و موسیقی! و ...
گستردگی این علوم، نشان دهنده نگاه جامع و علم دوستی فراوان ایشان است. بطوری که هرگز خود را محدود به یک رشته و یا یک تخصص خاص نکردند. علاقه به دانش و فراگیری علوم در ایشان به حدی است که خودشان در خاطرههای زیبایی به گوشههایی از آن اشاره کردهاند. شاید خواندن این ماجراها، تلنگری باشد بر ما که از این همه خواب و غفلت بیدار شویم:
« یکی از خاطرات خوش که از محضر آقای شعرانی ( علامه شعرانی، استاد آقای حسن زاده آملی) این است که یک روز زمستان که برف خیلی سنگینی آمده بود من از حجره بیرون آمدم، برف را نگاه کردم و مردد بودم که به درس بروم یا نه. اگر نمیرفتم، دلیل بر تنبلی من و عدم عشق و شوق من بود، به هر حال تصمیم گرفتم بروم. رفتم تا در خانه ایشان در سه راه سیروس( چهار راه سیروس فعلی) خواستم در بزنم، با آن برف سنگین که آمده بود، خجالت کشیدم. مدتی ایستادم که کسی بیرون بیاید، اما کسی نیامد. دیدم وقت درس هم دارد میگذرد. در هر صورت در زدم. آقازادههایشان در را باز کردند وارد شدم و رفتم. دیدم ایشان مشغول نوشتن هستند. با انفعال وارد شدم سلام کردم و به محض نشستن عذرخواهی کردم. گفتم آقا در این برف مزاحم شدم، میخواستم نیایم. گفتند چرا؟ گفتم در این برف نمیخواستم مزاحم بشوم. گفتند مگر شما که از مدرسه مروی تا اینجا میآمدید، گداها در راه ننشسته بودند و گدایی نمیکردند؟ گفتم چرا بودند. ایشان گفتند خوب آنها که تعطیل نکردند، ما چرا تعطیل کنیم؟!»
هر چند پس از خواندن این مطلب ممکن است عدهای رگهای گردنشان بیرون بزند و رنگشان سرخ شود و ما را دشمن دین و اسلام و ولایت معرفی کنند! اما باکی نیست. بنده هیچ ادعایی ندارم؛ نه دین شناسم و نه سیاستمدار. اما پس از مدتها به این نتیجه رسیدهام که دین از سیاست جداست و باید هم جدا باشد! حقیقت بزرگی است. دین و سیاستی که تنها در روزهای معینی از سال دست یکدیگر را بفشارند و به یاری هم بشتابند، اگر از هم جدا باشند خیرشان به مردم بیشتر میرسد. دینی که قرار است سیاستمداران مردم فریب بر منارههای مساجدش اذان بگویند مشکلی را حل نمیکند. سیاستی که قرار است برای تکیه زدن بر کرسیهای مجلس و دولت، دینی شود، اگر نشود بهتر است...
مگر دور و بر خود را نمیبینید و آقایان و خانمهای دیندار و سیاستمدار را مشاهده نمیکنید که بار دیگر به تکاپو افتادهاند و از کثرت به وحدت رسیدهاند. آیا نمیبینید که دوستداران و حامیان محرومان و مستضعفان دوباره دلشان به حال مردم روستاها و شهرهای دورافتاده کشور تنگ شده است؟ نمیبینید که دوباره دانستن حق مردم شده است؟ نمیبینید که دوباره یادشان آمده است که باید حقوق اقلیتهای دینی و مذهبی رعایت شود؟ آیا «مجاهدان سیاسی؟» ما را نمیبینید که دوباره به سوی دیانت بازگشتهاند؟ نمیبینید همانهایی که تا دیروز دین را افیون تودهها و حکومتها میدانستند، امروز از دیوار خانه مراجع بالا میروند؟ نمیبینید آنهایی که در شبنامهها و روزنامههایشان فقه و فقیه و مرجع و عالم دینی را متهم به واپسگرایی و عقبماندگی میکردند، اینبار فریاد وا اسلاما سر میدهند؟ نمیبینید همانهایی که در نشریات خود انواع و اقسام تهمت و اهانت را نسبت به ساحت مراجع و بزرگان دین روا داشتند، این روزها نگران حریم مرجعیت شدهاند؟! عجب روزگاری شده است! حضرت مرجع تقلید هم بدون اشاره به اعتقادات «سیاسیون مجاهد»، آنها را فرزندان انقلاب مینامند و خواستار برگزاری انتخاباتی آزاد میشوند! احتمالا انتخابات آزاد همانست که مقلدان سیاسی ایشان، پیروز آن باشند، وگرنه حتما آزاد نبوده است. والله نمیدانم نگران دیانتم باشم و یا غم سیاست را بخورم؟ انگار باید بیشتر مراقب باشم و تصمیم قاطعی بگیرم که هم خیر دنیا را در پی داشته باشد و هم خیر آخرت را. اگر قرار باشد دیانت و سیاستمان را هم از آقایان تقلید کنیم، اینجا که همش صحبت از دغل و فریب و نامردی است. پس همان به که خیال خود را راحت کنم و از آندو یکی را بگزینم. از اینروست که ناگزیرم اعتراف کنم من، دینم از سیاست جداست!
این روزها شاهد تغییر و تحولات جالبی در برنامههای فرهنگی و هنری تلویزیون هستیم. اینبار شبکههای مختلف تلویزیون، دست بکار شدهاند و در لابهلای برنامههای شبانهروزی خود، دقایقی را به پخش قطعاتی از موسیقی اصیل و سنتی میگذرانند، آنهم با صدای استاد آواز ایران، محمد رضا شجریان. پس از سالها بیتفاوتی رادیو و تلویزیون و فراموشی نام و یاد شجریان، انگار باید شاهد رویکرد تازه مسولان موسیقی صدا و سیما در این زمینه باشیم و این کار آنها واقعا جای تشکر و تقدیر دارد. هر چند هنوز قضاوت در این باره کمی زود به نظر میرسد...
اگر خاطرتان باشد، در زمان ریاست آقای لاریجانی بر صدا و سیما، شجریان برای اولین بار پس از انقلاب مهمان برنامهای نوروزی در تلویزیون شد که استقبال فراوان مردم هنردوست را در پی داشت. مردمی که سالها با نام و صدای استاد آشنا بودند. شجریان خود از این اقدام لاریجانی به عنوان نقطه عطفی در معرفی بیشتر هنر و موسیقی سنتی و اصیل ایرانی به جوانان یاد کرد. (البته لازم به یادآوری است که این برنامه مخالفانی نیز داشت. به عنوان مثال میتوان به روزنامه جمهوری اسلامی!! اشاره کرد که به لاریجانی ایراد گرفته بود که چرا با وجود پدران و مادران شهدا، از یک خواننده دعوت کرده اید که مهمان برنامه نوروزی صدا و سیما بشود!! البته از این روزنامه که همیشه عادت دارد خود و دوستانش؟ را تنها وارثان واقعی انقلاب بداند این حرفها عجیب نبود...)
بگذریم. صحبت از حضور شجریان در تلویزیون بود. البته این حضور استاد یکی دو سالی بیشتر به طول نینجامید. چرا که در سال 74 وی نامهای به لاریجانی نوشت و در آن به رواج نوعی موسیقی مبتذل کوچه و بازاری در رسانه ملی اعتراض کرد. شجریان سپس بخاطر آنکه نارضایتی خود را از صدا وسیما به صورت جدی نشان بدهد، در همان نامه اعلام کرد که آنها دیگر حق ندارند هیچیک از آهنگها و قطعات و آوازهای او را پخش کنند. ( البته به غیر از دو قطعه معروف و پرخاطرهی ربنا و مناجات ماه مبارک رمضان که علتش را هم احترام و علاقه به مردم بیان کرد) و اینگونه هنرمند محبوبی که مردم، با صدای او خاطرات زیادی داشتند از رادیو و تلویزیون کناره گرفت و جالب آنکه رسانه ملی ما نیز بدون در نظر گرفتن علل و عوامل چنین تصمیمی و دقت در هشدارهای اساتید و هنرمندان، در اقدامی منفعلانه، به نامه شجریان جواب مثبت داد و به خواب زمستانی خود فرو رفت...
اما این روزها مثل اینکه تلویزیون از این خواب طولانی بیدار شده است. البته نمیخواهم دچار قضاوت زودهنگام بشوم و سرنوشت چنین برنامههایی را هم کوتاه و زودگذر بدانم. هرچند تجربه این سالها نشان داده است که نگاه ما به فرهنگ هنوز هم از مجرای تنگ و تار سیاست و سیاستزدگی است. به هر حال چه بخواهیم و چه نه، باید بپذیریم که برای انتقال فرهنگ و هنر اسلامی و ایرانی خود به نسل جوان، به تصمیماتی اساسی و بنیادی نیازمندیم. در زمانه حاضر که به برکت ابزارهای تبلیغاتی و رسانهای دنیای غرب، خوانندگان و رقاصان فاسد آنها به عنوان ستارههای محبوب جوانان به درون خانههای ما دعوت شدهاند، آیا ما حق نداریم که از مسئولان فرهنگی خود انتظار داشته باشیم که برای معرفی هنرمندان و هنر اصیل ما تلاشی گسترده و درخور تامل از خود نشان بدهند؟ آیا حق نداریم از آنها بپرسیم که در برابر مصادره شعرا و عرفای ما توسط کشورهای مختلف و اقدامات فراوان آنها، شما چه کار کردهاید؟ هرچند باید اعتراف کنیم که متاسفانه و یا خوشبختانه، کشورهای مختلف دنیا، مدتهاست که چشم و گوش خود را به هنر متعالی و الهی ما گشودهاند. انگار این ما هستیم که باید چشم و گوش خود را بیشتر باز کنیم...
اکبر گنجی در ادامه سیر آفاق و انفس و همچنین تکاملات روحی و روانی خود، بار دیگر به سراغ مرحوم شریعتی رفته و اینبار با نوشتن سلسله مقالاتی همه همت خود را صرف اهانت و مخالفت با اندیشههای شریعتی کرده است. مقالاتی که بیش از هر چیز، بیانگر عمق کینه و خشم گنجی علیه آرمان و اصول و تفکر انقلابی و ایدئولوژی اسلامی است. خشمی که برای فروکش کردن آن، ناگزیر به پرخاشگری است و توسل به زور و گرفتن یقه و زخم زبان و تهمت زدن و ناسزا گفتن. خشمی که در نگاه اول، مسبب آن شریعتی است و گفتهها و اعتقاداتش، اما وقتی بهتر و دقیقتر گنجی را میبینیم و میسنجیم، چیزی فراتر از یک نام را در پس این ماجرا مشاهده میکنیم. شاید دقت در عناوین مقالات گنجی، کمی راهگشا باشد. آنجا که از شریعتی میگوید و از یوتوپیای لنینیستی شریعتی و آنجا که از حقوق بشر دم میزند و شریعتی؛ نفیکنندهی حقوق بشر را مینویسد و آنگاه که مشکلش را با نظام فقهی حاکم اینچنین آشکار میکند نظریهپردازی شریعتی برای فقیهان و باز انگاه که مدافع حقوق زنان میشود شریعتی؛ مدافع صیغه و چندهمسری و زمانی هم که به گمان خود اندیشه شریعتی را پایان یافته میداند و با او خداحافظی میکند وداع با شریعتی ... پرسش اصلی اینست که در زمانه حاضر، گفتن و نوشتن و درهم کوبیدن اندیشههای مردی که سالها پیش زندگی کرد و بر سر آرمان خود و دفاع از آزادی جانش را داد، چه میتواند باشد؟ چه عاملی سبب شد که پس از سی سال، آقای گنجی و دوستانشان به سراغ شریعتی بروند و به گونهای او را به نقد بکشانند گویی با مفاهیم تازهای روبرو شدهاند که با اصلاحات آنها سازگاری ندارد؟ بله حرف اصلی اینجاست. اصلاحات! اگر در مفهوم این اصطلاح به درستی بیندیشیم، قطعا معنا و مفهوم گفتههای سروش و گنجی را خواهیم فهمید. به چالش کشاندن شریعتی از دوران اصلاحات آغاز شد چرا که به گمان آنها، شریعتی از اصولی دم میزد که در نگاه آقایان اصلاح طلب با اصلاحات مورد ادعای آنها زمین تا آسمان متفاوت بود. ممکن است این سوال برای کسانی پیش بیاید که افراد بسیاری وجود داشتهاند که با اصلاحات مخالف بودند چه لزومی داشت که آنها سراغ شریعتی بروند و با او به مخالفت بپردازند؟ نکته اصلی هم همینجاست. دکتر علی شریعتی، مرد پرتلاش و خستگی ناپذیر قبل از انقلاب، تا مدتها پس از انقلاب، نامی بود که آقایان برای بیان حرفها و عقاید پنهانیشان، پشت او نهان شده بودند. کاری که به مدد و یاری عدهای از محافظهکاران و قشری گرایان، که خواهان حذف و سانسور نام و یاد شریعتی از جامعه بودند، به بار نشست و این دروغ بزرگ را که شریعتی از آنهاست و آنها هم از شریعتی، به ذهن ما تزریق کردند و تا مدتها هم خریداران بسیاری داشت... اما دروغ را نمیتوان برای همیشه پنهان کرد و دروغگو را هم! چرا که او خود، یکروز به همه دروغهایش اعتراف خواهد کرد و دوران اصلاحات بهترین زمان برای آشکار شدن دروغهای دروغگویان! چرا که آنها یا بایستی به آرمانهای شریعتی وفادار میماندند و یا اینکه با تمام قوا راه جدیدشان را در پیش میگرفتند. در برزخ میان « ایدئولوژی و حقطلبی و نهضت مستضعفین و عدالت خواهی» و « حقوق بشر و دموکراسی و لیبرالیسم» آنها راه دوم را برگزیدند و برای آنکه حقانیت خود و راه انتخابیشان را اثبات کنند، ناگزیر بودند که همه افراد موثر و مورد احترام جامعه دانشگاهی و قشر جوان و مردم را از میان بردارند. البته برای آنها فرقی نمیکرد که در برابرشان چه کسانی قرار گرفته باشند. برای پیشبرد اصلاحاتشان، گاه لازم بود که از امام هم بگذرند و از مطهری و شریعتی و دیگران هم و ... و هرکدام را با یک شیوه و روش خاص. (به عنوام مثال میتوانید به سخنرانی اخیر دکتر سروش دقت کنید و ببینید وی که خود سالها در بخشهای مختلف دانشگاهی مملکت مشغول انقلاب فرهنگی و تصفیه اساتید دانشگاه بود، چگونه از مملکت داری و نظریه ولایت فقیه امام یاد میکند! )...
بگذریم. گنجی در حالی به نقد اندیشههای شریعتی پرداخته است که از یک مساله اساسی غافل شد و آنهم اینکه هرگز در بررسی آراء و نظرات استاد شهید، شرایط زمانی و مکانی او را در نظر نگرفت. او را مخالف دموکراسی و حقوق بشر نامید، گویی شریعتی در سرزمینی میزیسته که از در و دیوارش شاخ و برگ حقوق بشر آویزان شده بود. او را مخالف زن و طرفدار صیغه لقب داد، گویا در جامعه شریعتی مردان حق اظهار نظر و آزادی داشتند. البته نمیتوانم باور کنم که شخصی چون گنجی و استاد بزرگشان سروش، همه اینها را ندانند و ندانسته به میدان کارزار با شریعتی قدم گذاشته باشند. به گمانم مساله بالاتر از این حرفهاست. اشکال شریعتی را قبلا جناب سروش به خوبی بیان کرده بود. (اینجا بخوانید لطفا )گناه شریعتی آن بود که دل در گرو ایدئولوژی و مبارزه داشت و برای نجات میهن و مردمش،به نهضت عاشورا و امام حسین و ابوذر متوسل شده بود.
دلم مدتیست که برای آسمان میسوزد
و از دیدن سرخی غروبش، خون میشود
دلم مدتیست که با دیدن ابرها میگیرد
و از دیدن صورت کبودش، گریه میکند، میبارد
دلم مدتیست که برای آن پرنده تنها میگرید
که از یاران مهاجرش جا مانده و در آسمان غربت، کسی را صدا میزند
دلم برای ساقه شکسته یک گل، میشکند
دلم برای بال شکسته، دست شکسته، پای شکسته، قلب شکسته...
دلم برای «دلشکسته» خون میشود، تنگ میشود، میمیرد...
دلم درد دارد، دارد میمیرد
گاهی اوقات، زبان از گفتن دردها، غصهها و شکوهها در میماند، اصلا میماند که چه بگوید، با که بگوید و یا اینکه کدام درد و غم را فریاد بزند... نمیدانم چرا؟ شاید ما هنوز کلماتش را پیدا نکردهایم، درسش را نخواندهایم... خیلیها میگویند که احساس را نمیتوان نوشت، نمیتوان گفت! قبول. اما مگر نیستند آدمهایی که هم دردهایشان را نوشتند و هم گفتند؟!... پس چه بهتر که دردهای پنهانی خود را از زبان همانهایی بشنویم که غصهها را به زیبایی بیان کردند...
چه شد که تو را گم کردم؟ .........مثل تو دیگر پیدا نشد!
روزی که از دنیا رفتی، عمه آمد و مرا به روستای دیگری برد...
من بچه بودم، چه میفهمیدم؟
بچهها با من بازی میکردند و سرم را گرم میکردند...
چند روزی همانجا ماندم
اما موقعی که برگشتم ... دیدم که رختخوابت را جمع کردهاند
نه خودت بودی و نه جایت
پرسیدم : « خان ننه» من کو ؟
گفتند: « خان ننه» را بردهاند زیارت کربلا ...... تا شاید آنجا شفا پیدا کند
سفرش دور و دراز است! .......... تا برگشتنش یکی دو سالی طول میکشد!
چنان گریه کردم، جگر سوز ......... چند روزی آنقدر فریاد زدم که صدایم گرفت
گفتم: خان ننه که بدون من جایی نمیرفت ......... چرا در این سفر مرا با خود نبرد و تنهایم گذاشت؟!
مثل کسی که با همه قهر باشد، نگاهم به همه قهرآمیز بود
شروع کردم به بهانه گرفتن که من هم میخواهم بروم دنبال خان ننه
گفتند: تو بچهای، بچه را که نمیشود برد کنار مزار امام!
تو قرآن بخوان و زود تمامش کن.......شاید تا آن زمان، خان ننه از سفر برگردد...
قرآن را خواندم و به سرعت تمامش کردم تا برایت نامهای بنویسم
که بگویم : خان ننه جان، بیا من برایت قرآن خواندهام
و نوشتم که برایم از سفر سوغاتی بیاور
اما نمیدانم چرا هر وقت که این نامهها را مینوشتم......... چشمهای پدرم، پر اشک میشد...
تو هم که نیامدی خان ننه...
چند سالی به انتظار تو، روزها و هفتهها را شمردم
تا اینکه یواش یواش، چشم باز کردم و فهمیدم که تو از دنیا رفتهای...
هنوز هم که هنوز است در دلم گمشدهای است
چشمم همیشه در پی اوست
چقدر تحمل این گمشدهها دردناک است؟
خان ننه جان چه میشد که تو را یکبار دیگر میدیدم؟
یک بار دیگر روی پاهایت مینشستم و گریه میکردم
دستانم را مثل طناب دور پاهایت حلقه میزدم
و آنها را میبستم، تا دیگر نروی و مرا تنها نگذاری...
خان ننه، خودت میگفتی که خدا در بهشت
هر چیزی را که بخواهم به من
این حرفت را به خاطر داشته باش ، تو این وعده را به من دادی
اگر یک همچین روزی را داشته باشم ............ میدانی از خدا چه چیزی میخواهم؟
به حرفم با دقت گوش کن...
من همان عهد دوران بچگیام را از خدا میخواهم
اما خان ننه، چه میشد اگر بچهگی هایم را پیدا میکردم
و یک بار دیگر به تو میرسیدم ............ تو را در آغوش میگرفتم و با تو میگریستم
دوباره بچه میشدم و در آغوشت میخوابیدم
اگر همچین بهشتی وجود داشته باشد .......... از خدای خودم هیچ چیز دیگری نمیخواهم...
در شبی که قرار بود، بیننده اخراجیها از تلویزیون باشیم، بر اثر فشار عوامل نامعلوم (و البته کمی هم معلوم!) این فیلم پخش نشد اما در عوض صدا و سیما بر مردم منت نهاد و آن شب تا به سحر، فیلمهای مختلفی را به نمایش گذاشت. از جمله این فیلمها، کمدی کلاسیکی بود با عنوان « پنجه گربه» و با هنرمندی کمدین معروف « هارولد لوید». اگر چه قبلا چند باری این فیلم را دیده بودم، اما تماشای آن، اینبار لطف خاصی داشت. راستش را بخواهید پس از دیدن این فیلم ذهنم درگیر شد و ناخودآگاه به یاد اوضاع و احوال امروز جامعه افتادم. ( بیشتر از این نمیتوانم توضیح بدهم! داستانش را مینویسم تا آنهایی که فیلم را ندیدهاند خود قضاوت کنند!):
گر حکم شود که مست گیرند در شهر هر آنچه هست گیرند!
ماجرای فیلم مربوط میشود به جوان سادهدلی که پس از سالها اقامت در کشور چین، به زادگاه خود برمیگردد و برحسب اتفاق توسط عدهای از صاحبان قدرت و ثروت بعنوان نامزد پست ریاست شهرداری معرفی میگردد. درحقیقت این پیشنهاد، تنها حربهای بود برای ادامه ریاست و قدرت همان افراد فاسد قبلی. چرا که هیچکس انتظار پیروزی او را در انتخابات نداشت، اما برخلاف انتظار همگان، اسم او از صندوق آرای مردم بیرون میآید و این آغاز مشکلات شهردار جدید با قدرتمندان سابق است!... شهردار جدید که توسط مردم، از فساد و جنایت و رشوه و بیعدالتی حاکم بر شهر آگاه میشود، تصمیم به مبارزه با آنها میگیرد و بر این اساس همه مسئولین فاسد قبلی را از کار برکنار میکند و مالیاتهای معوقه را باز پس میگیرد و ... و اینچنین خشم و کینه آنها را نسبت به خود بیشتر میکند. آنها که قدرت و شوکت گذشته خود را بر باد فنا دیدند، دست زدند به انواع و اقسام تهدید و تخریب تا شاید از این طریق بتوانند خللی در برنامههای مرد جوان ایجاد کنند. اما تهدیدات و کارشکنیهای مخالفان، تاثیری بر تصمیمات شهردار نداشت تا اینکه در نهایت، او اسیر توطئه صاحبان قدرت میشود و متهم به دریافت رشوه و سوءاستفاده از قدرت!... شهردار جوان به منظور رهایی از این اتهام و همچنین شناسایی خرابکاران شهر، دست به دامن یک سنت قدیمی چینی میشود. سنتی که طبق گفته او قرنها سابقه داشته و بر طبق آن گردن جنایتکاران بایستی با شمشیر قطع شود! به همین منظور، به دستور او همه افراد مشکوک و سابقهدار و فاسد و جنایتکار شهر، که در میان آنها، مسولان سابق و صاحبان قدرت و ثروت هم حضور دارند، دستگیر و به محل معینی برده میشوند. جمعیت دستگیر شده که تعداد آنها هم بسیار زیاد است، حاضر به اعتراف و لو دادن عامل اصلی جنایات نمیشود. اما سرانجام با ترفند شهردار جوان و با نشان دادن شمشیر بزرگ چینی که برای گردن زدن جنایتکاران آماده شده است، وحشت در دل آنها میافتد و همگی به جرم و خطای خود اعتراف میکنند و سردسته آنها نیز مشخص میشود! ... ( البته هرگز کار به خشونت نکشید و گردنی هم قطع نشد. در حقیقت همه اینها تنها نمایشی بود برای اعتراف گرفتن از مجرمان!!)
نتیجه گیری تلویزیونی: ساعت پخش فیلمهایی که سنتهای چینی را نشان میدهند از نیمه های شب به نیمه های روز تغییر پیدا کند.
نتیجه گیری سینمایی : باید از فیلمهایی که سنتهای چینی را به ما معرفی میکنند حمایت بیشتری شود.
نتیجه گیری اخلاقی: فیلمهایی با محتوای سنتهای چینی، با اخلاقیات جامعه ما کاملا سازگار است.
نتیجه گیری مشارکتی: تلویزیون با نمایش سنتهای چینی، خشونت را در جامعه تبلیغ و ترویج میکند.
نتیجه گیری جامعه شناختی: حتی در جوامع دارای دموکراسی مانند آمریکا هم، سنتهای چینی میتواند راهگشا باشد.
نتیجه گیری سیاسی: کشور ما شدیدا نیازمند سنتهای چینی است!
نتیجه گیری نهایی : هیچگونه قصد و منظور خاصی از بیان سنتهای چینی نداشتم!
در پاسخ به وبلاگ اصلاح طلبان
پس از نوشتن مطلب پیامبر، احمدینژاد و تیجانی در این وبلاگ، گویا دوستان اصلاحطلب ما آشفته شده و مطلبی را در رد آن، در وبلاگ خود قرار دادهاند. اما متاسفانه باز همان اتهامات و حرفهای همیشگی خود را به بهانه نقد تکرار کردهاند. اینک پاسخی بر نوشته آنها:
سلام بر شما دوستداران خاتمی عزیز!خیلی ممنونم که در وبلاگ خود، یادی هم از بنده حقیر کردهاید. مطلبتان را خواندم اما معلوم نیست که دلیل عصبانیت شما دقیقا چه چیزی است: مطلب بنده؟ حمایتم از احمدی نژاد؟ بیان حرفهای تیجانی؟ یا منتخب شدن این مطلب در پارسی بلاگ؟ یا اینکه همه این موارد؟ البته با کمی دقت در نوشته شما، تاحدودی میتوان به نیت شما پی برد. در نگاه اول گویا از بنده و یا آقای تیجانی عصبانی شدهاید که چرا گفتهایم احمدینژاد شخصیت محبوبی است؟! و چرا سخنان تیجانی را درباره او تکرار کردهایم. به همین خاطر برآشفته شدید و پرسشهایی را مطرح کردید. البته خودتان هم زحمت پاسخگویی به آن را کشیده و نتیجه دلخواه را هم گرفتهاید. به قول معروف خود بریدی و دوختی! پس اجازه بدهید که بنده هم سوالاتی را از شما بپرسم :
1- شما از چند درصد جوانان مملکت آمار گرفتهاید که مطمئن هستید دکتر احمدینژاد در ایران محبوب نیستند؟ طبق کدام آمارگیری علمی این چنین قاطعانه اظهار نظر میکنید؟
2- تیجانی چه حرف غیر عقلانی زد که اینچنین خشم شما را در پی داشته؟ آیا حدیثی جعل کرد؟ آیا سخن ناروایی به رسول گرامی اسلام روا داشت؟ آیا مرتکب چاپلوسی و تملق شد؟ جالب اینجاست که شما هم مثل همانهایی بر او ایراد گرفتید که خودشان در تلویزیون گفتند. همانهایی که از گفته او تعجب کردند. به نظر بنده این شما هستید که حدیث جعل کردید و حرف خودتان را به پیامبر اسلام نسبت دادید. تا جایی که ما شنیدیم تیجانی یک حدیث را از زبان رسول بیان کرد که مصداقش هرکسی میتواند باشد. حتی رییسجمهور دائمی شما ( آقای خاتمی!). بعید میدانم که در فهمیدن و درک آن مشکل داشته باشید. اما مشکل آنجاست که اساسا شما نمیخواهید اسم شخصی به نام احمدینژاد را بشنوید. مشکل از تیجانی نیست. مشکل از صدا و سیما هم نیست. مشکل از پیامبر هم نیست که حدیثی برای امت بیان کرد. مشکل از شماست برادر. بله از شما که این نام برای شما نوعی آلرژی و حساسیت به همراه دارد.
3- از خرافات نوشتید و ما را بدان متهم کردید. شکر خدا که هیچیک از ما، به اندازه برادران اصلاح طلب شما، خواب و رویا نمیبینیم. هنوز یادمان نرفته که آقای خاتمی عزیز در دوران وزارتش، بر اثر یک خواب، عطای وزارت را به لقایش بخشیدند. شیخ اصلاحات جناب کروبی هم که در خواب دیدن و تعبیر آن استاد همه هستند. دیگر چیزی برای ما باقی نمانده نمیماند. پس از کدام خرافات دم میزنید؟ اینکه حدیثی از پیامبر نقل شود، آیا به نظر شما خرافات است؟ اگر درباره ظهور امام زمان صحبت شود، خرافات ترویج شده است؟ اگر بگوییم که نشانههای اضمحلال نظام سرمایهداری دیده میشود، اسیر خرافات شدهایم؟ خدا کند که شما برای فرار از خرافات، از آنسوی بام به زمین نیفتید!
4- از تشابه کارگزاران و مشارکتیها به وهابیت ناراحت شدهاید. اولا دلیل ناراحتی شما برای ما مشخص نیست. برای عصبانی بودن از تیجانی، که لازم نیست آدم حتما وهابی باشد. البته تشابهاتی در این خصوص وجود دارد. هردو گروه از تیجانی بیزارند به این علت که او احادیث موثق رسول گرامی اسلام را ذکر میکند و بر اساس مقتضیات زمان، شرحش را هم بیان میکند. تیجانی با استفاده از کتب اهل سنت، حقانیت شیعه را اثبات کرد. احادیثی که قرنها در کتب اهل تسنن، وجود داشت. اما نگاه عالمانه و محققانه تیجانی لازم بود که آنها را کنار هم بگذارد و بفهمد آنچه را که دیگران نمیفهمیدند. این است دلیل عصبانیت وهابیون که بجای پاسخ دادن و نوشتن کتاب در جواب شبهات تیجانی، تنها به ناسراگویی و اهانت به او میپردازند. آیا شما کاری غیر از این انجام دادید؟ آیا دلیلی بر رد گفته او آوردید؟ جز آنکه او را متهم به تملق و چاپلوسی و تحریف احادیث رسول کردید. نکته بعدی اینکه، علمای متعصب و جاهل وهابی تا به حال حتی یک کتاب هم بر علیه صهیونیزم ننوشتهاند و نگاه تند و تیز آنها فقط و فقط متوجه شیعه و سایر فرق اسلامی است. آیا دوستان مشارکتی شما مانند آنها، از بیان افسانه هولوکاست از زبان رییس جمهوری، آشفته نشدند؟!...
5- شما به بزرگواری خودتان ببخشید که به دوستان متعصب مشارکتی شما توهین شده است. حق دارید که جانب آنها را بگیرید. اما برای ما هم این حق را قائل باشید که به آن متعصبان اعتمادی نداشته باشیم. همانها که در دوران اصلاحات، برای هیچ حزب و گروهی، حتی همپیمانان خود هم حقی قائل نبودند. همانها که هشت سال تمام، بوی تعصب و کینه و آشوب را در فضای این مملکت پراکنده کردند. همانهایی که روزگاری منتقدان خود را با چماق اصلاحات از صحنه خارج کردند. همانهایی که سالها بر بیت المال این مملکت دست داشتند و آنرا خرج روزنامه و شب نامه و حزب و جبهه و مجمع خود کردند. همانهایی که سالهاست مانند کرکس و کفتار، بر تمام معادن و مخازن و زمینهای کشاورزی کرمان و یزد و ... چیره شدهاند و مشغول غارت و تاراج نعمتهای خدادادی این ملت هستند. همانهایی که با آرای مردم به کرسیهای مجلس تکیه زدند، اما چون دشمنان ملت در راهروهای مجلس بست نشتند و تحصن کردند و بالای سرشان هم به زبان انگلیسی نوشتند که تحصن نمایندگان مجلس؟! خوب برادر ما که خطمان فارسی بود. پس آنها برای چه کسانی این نمایش را ترتیب داده بودند؟
ختم کلام: برای کوبیدن احمدینژاد، نیازی به این همه داستان و بدو بیراه گفتن به تیجانی و گله از آهستان و متهم کردن پارسیبلاگ نبود. فقط یک کلام مینوشتید ما از احمدینژاد بیزاریم!
سرانجام پس از کش و قوسهای فراوان، صدا وسیما حرف آخر را زد و وعده پخش اخراجیها را داد. این روزها شاهد بودیم که، دم زدن از اخراجیها و نقد و بررسی آن، صرفا حالتی احساسی و عاطفی به خود گرفته و کمتر از دیدگاه فنی و تکنیکی به آن پرداخته شد. شاید به همین علت، جر و بحث موافقان و مخالفان آن، به جنگی حیثیتی تبدیل شد و فعلا پیروز این ماجرا، انگار حامیان و دوستداران این فیلمند! منتقدان، با بهراه انداختن سایت و وبلاگ و جمع آوری امضا و صدور بیانیه، حرکتی را آغاز کردند که فکر نکنم در طول این سالها علیه هیچ جریانی و هیچ فیلم و کتابی، صورت گرفته باشد! برخی علت نگرانی خود را مالیات پرداختی به صدا و سیما اعلام کردند؛ گویی در بقیه ایام سال، مالیاتشان به هدر نمیرود! عدهای نیز نگران تحریف تاریخ بودند و برخی نیز از دخالت عوامل مشکوک و فاسد؟ در فیلمی که قرار است دفاع مقدس را حکایت کند، شکایت داشتند. انگار، همین عوامل به ظاهر مشکوک و معلومالحال نبودند که قبلا در فیلمهایی چون امام علی (ع) بازی کرده بودند!... بگذریم. در این میان، وقتی از استقبال گسترده مردمی از اخراجیها، سخن به میان آمد، بنده خدایی در پاسخ نوشت که « اکثر مردم نمیفهمند!» و برای اثبات ادعایش هم طبق معمول از آیات و روایات، استفاده لازم را بعمل آورد. گفتم : « بله! حق با شماست. من نمیدانم که چرا مدتیست مردم ما نمیفهمند؟! زمان انقلاب، فهمیدند و به خیابانها ریختند، زمان جنگ هم فهمیدند و به جبههها رفتند، در عرصهها و انتخابات مختلف، باز هم فهمیدند و در صحنه بودند، اما الان دیگر نمیفهمند! نکته اصلی اینجاست که هر وقت با شما نیستند، دچار نفهمیدن میشوند!...» نکته جالبی است نه؟