محبوب ترینِ شما نزد خداوند، خوش خوترین های شما هستند ؛ آنان که فروتنی می کنند و با دیگران الفت می گیرند و دیگران با آنان، الفت می گیرند [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
سه شنبه 85 مهر 11 , ساعت 1:27 صبح

دیوانه مریخی

اگر به خاطر داشته باشید ، قبلاً گفته بودم که من دوستی دارم که در مریخ مشغول تحصیل است . از این دوست بنده ، تاکنون هیچ خیری به من نرسیده الا این که هر چند روزی یکبار خاطر شریف مرا با اخباری عجیب و غریب از آن سرزمین عجیب و غریب می آزارد . من چند بار تا به حال به این دوستم اخطار داده ام که بابا ، به پیر به پیغمبر من اوضاع درست و حسابی ندارم اینقدر سر به سر من نگذار اما دریغ از ذره ای حس همدردی . البته اون بنده خدا هم حق دارد . توی غربت و تنهایی و بی کسی آدم دنبال کسی می گردد که با اون درددل کند . خلاصه داشتم می گفتم چند روز پیش ، دوستم با من تماس گرفت و شرح حال دیوانه ای را برایم تعریف کرد که این روزها بدجوری توی مریخ معروف شده و تمام روزنامه ها و شبکه های رادیو و تلویزیون مریخ ماجرای او را تحت پوشش قرار داده اند.

خدا را صد هزار مرتبه شکر که ما مریخی از آب در نیامده ایم . خدا را هزاران مرتبه شکر که ما اهل زمینیم . می پرسید چرا ، اول خودتان این ماجرا را بخوانید بعداً به شما می گویم :

« خواهش می کنم ضمن معرفی خود علت دیوانگی خود را بگویید و بفرمایید که چند سال است که شما دیوانه اید ؟

با سلام خدمت همه اهالی مریخ ، بنده (ج ز )هستم و 10 سالی هست که دیوانه ام . علتش هم بر میگردد به زمانی که ما قصد داشتیم خانه دار شویم و من به اصرار عیالم تصمیم گرفتم به بنگاهی سر بزنم که زمینهایی با شرایط مناسب و سند درست و حسابی به اقشار آسیب پذیر می داد . چون آن بنگاه کاملا قانونی بود و زیر نظر ... اداره می شد ، ما هم مثل بقیه، ... شدیم و هر چی پس انداز کرده بودیم ریختیم به حساب آقایان . چون ناف ما از اول با خوش شانسی بریده بودند ، طرف همه پولها رو برداشت و فرار کرد و ناپدید شد... ما هم که چاره نداشتیم رفتیم و از اداره ای که آن بنگاه را قانونی اعلام کرده بود شکایت کردیم . آقا جان برایتان بگویم که دو روز بعد از دادگاه نامه ای به دستم رسید . من اولش فکر کردم که حتماً قرار است به شکایت من رسیدگی شود ولی بعد متوجه شدم که من خودم متهم هستم . بله آن اداره از من به علت تشویش اذهان عمومی و توهین و افترا و ... شکایت کرده بود . من بیچاره هم رفتم دادگاه . روز دادگاه ناگهان متوجه شدم که آقای قاضی همان کسی هست که ما دنبالش هستیم . یعنی همان فراری کلاهبردار. من که به کلی گیج شده بودم شروع کردم به داد و فریاد کردن و فحش دادن و ... خلاصه همان روز اول مرا به جرم توهین به قاضی و قانون و ... چند ماه زندانی کردند . پس از آزادی ، دوباره آن اداره بحث محکومیت من را ادامه داد و من یکبار دیگر به زندان افتادم . بعد از آزادی مجدد و با توجه به اینکه دیدم از این راه به نتیجه نمی رسم ، بنا به نصیحت دوستانم نامه ای نوشتم به آقای ... و کل ماجرا را از سیر تا پیاز نوشتم . بعد از چند روز نامه ای از دفتر آقای ... به دستم رسید و از من خواسته بودند که در تاریخ فلان به آنجا بروم . من خوشحال از اینکه بالاخره حق به حقدار می رسد ، در تاریخ قید شده به آنجا رفتم اما... حدس می زنید چه کسی را دیده باشم . همان آقای فراری و کلاهبردار و قاضی را ...

خوب آقای (ج ز) نتیجه آن دیدار چه شد ؟

نتیجه آن شد که مرا دوباره محکوم کردند . اما اینبار نه به زندان بلکه به تیمارستان . مرا دیوانه معرفی کردند و اعلام کردند که وجود من برای اجتماع و مردم خطرناکه . البته خودم هم این را قبول دارم که من دیوانه ام .»

حالا متوجه حرف من شدید که گفتم برید خدا را شکر کنید که زمینی هستید نه مریخی ؟ چون خوشبختانه ما زمینیها از این مشکلاتی که هر از چند گاهی در مریخ اتفاق می افتد ، در سرزمین خود نداریم !!!


یکشنبه 85 مهر 9 , ساعت 1:7 عصر

جنگ ما با عراق 8 سال به طول انجامید . 8 سال سخت آنهم نه تنها با عراق بلکه به گواه آگاهان مسائل سیاسی و نظامی با 45 کشور دنیا . یعنی این همه کشور دست به دست هم داده بودند تا با کمک رساندن به صدام ، تکلیف انقلاب نوپای مردم ایران را یکسره کنند . اما انگار ایرانی ها را خیلی دست کم گرفته بودند .

پس از فتح خرمشهر قوای ایرانی به سمت مرزهای عراق شتافتند و نتایج جنگ کم کم به نفع ایرانی ها می شد . صدام که ابتدا قرار بود چند روز پس از آغاز جنگ ، در تهران باشد ، ارتش خود را زمینگیر و شکست خورده دید ...

اینجاست که ، بعضی ها ، شبهاتی را مطرح می کنند  و آنهم اینکه عراق پس از آنکه متوجه اشتباهات خود می شود ، تصمیم به آتش بس می گیرد و چند کشور هم از ایران می خواهند که آتش بس را بپذیرد . اما در مقابل ، ایران هیچ تصمیمی به پذیرش صلح ندارد و به فکر جنگ افروزی بیشتر است .

چرا ایران در سال دوم جنگ حاظر به پذیرش صلح نگردید و آیا چنین حرفی صحت دارد و اصلا صلحی قرار بود برقرار شود یا نه ؟ و بسیاری دیگر از شبهات که متاسفانه ، امروز سایه شوم خود را بر حقایق گسترانده است.

یادم می آید که چند سال پیش ، یکی از نشریاتی که حرفهایش خیلی به مواضع ملی مذهبی ها نزدیک بود ، به همین بحث جنگ 2 ساله و 8 ساله اشاره کرده بود . حتی کار را به جایی رساند که شهدای بعد از سال دوم جنگ را از لیست شهدا خارج کرد و معتقد بود که آنها به خاطر اشتباهات حاکمیت و درست در زمان تهاجم ! به عراق ، نه در زمان دفاع از ایران، جان خود را از دست داده اند و چنان در بیان ادعای خود دلیل و برهان سرهم کرده بود که ...

اما خوشبختانه ، گذشته این مدعیان آنقدر درخشان است که آدم حیفش می آید آن را بازگو نکند . من نمی دانم چرا به نصایح این بزرگان عمل نمی شود . کشور این همه مهندس و دکتر و روشنفکر داشته باشد و باز کاسه گدایی را به سمت این خارجی ها دراز کند .این بندگان خدا همیشه با دقت و روشن بینی ، حوادث را می سنجیدند و بعد راهکارهایی را ارائه می کردند  اما دریغ از یک بار گوش کردن به این حرفها ...

در سال 66 ، همزمان با بسیج همگانی و جهاد مالی اعلام شده توسط شورای عالی پشتیبانی جنگ ، نهضت آزادی طی بیانیه ای با عنوان« فریادی در گلو » مخالفت خود را با این اقدام اعلام نمود . در همان روزهایی که این بیانیه پخش شد ، مرحوم صابری فومنی « گل آقا » در ستون طنز روزنامه اطلاعات تحت عنوان « دو کلمه حرف حساب » مطلبی پیرامون اطلاعیه نهضت آزادی نوشت که مطالعه آن خالی از لطف نیست :

« فریادی در گلو !

نامه وارده :

حضرت برادر گل آقا !

نهضت آزادی اخیراً اطلاعیه ای با عنوان فریادی در گلو ! در باره حضور در جبهه و مشارکت در جهاد مالی منتشر کرد که جا داشت تمامش با آب طلا در همین ستون چاپ می شد ، ولی چون بنای کار جنابعالی بر ایجاز و اختصار می باشد ، لذا از باب تغییر ذائقه خلاصه آنرا به استحضار می رساند :

« علی ( ع ) نه تنها به مردم تکلیف نمی کرد بلکه نامه به مردم کوفه می نویسد و با انتقاد از بی تفاوتی و سکوت آنها در قبال جریانات ، به اتخاذ موضعی در حمایت یا مخالفت با خویش فرا می خواند . وقتی که مردم حاظر نمی شدند در بسیج عمومی شرکت نمایند شکوه نزد خدا می برد . اما متولیان ما ! مردم را به رفتن به جبهه و تکلیف به پرداخت هزینه های آن موظف کرده اند ، ما نیز به حسب وظیفه اسلامی و انسانی خویش ، در آن ( جبهه و جهاد مالی ) مشارکتی نمی کنیم ... » !!

همانطور که ملاحظه فرمودی ، نهضت نه فقط قبلاً و فعلاً در دفاع از میهن اسلامی هیچ مشارکتی – اعم از جانی ، مالی ، قلمی ، قدمی و غیره – نکرده و نمی کند بلکه با این اطلاعیه معلوم شد منبعد و در آینده هم بر حسب « وظیفه اسلامی ! و انسانی ! » خویش هیچ نوع مشارکتی نخواهد کرد . و بنده هم شخصا شهادت می دهم در دورانی که قشر محروم و مستضعف در راه دفاع از وطن ، شهید و مجروح و معلول و مفقود و اسیر می شدند ، خوشبختانه حتی یک قطره خون هم از دماغ هیچ یک از اعضای نهضت نیامد ! هر کس غیر از این بگوید تهمت و افترا و بهتان است !

خلاصه ، شما که گل آقا هستی ، مواظب باش یک وقتی زبانم لال یک عده آدم مغرض ، یک وصله دفاع از وطن به نهضت نچسبانند !    ارادتمند : « ممصادق »

جناب آقای برادر ممصادق

بر روی چشم ! بنده مواظب هستم . شما هم مواظب باش ! ولی بی انصاف نباش . من خودم شاهدم که هر وقت تمام مردم ایران یک صدا فریاد کشیدند ، اینها هم فریاد زدند . منتهای مراتب ، مردم در برابر ابرقدرتها فریاد زدند ، نهضتی ها در گلو !

جنابعالی این فریاد و باد گلوی نهضت را دست کم نگیر انصاف هم خوب چیزی است ! « گل آقا » »

تا یادم نرفته بگویم ، این گونه مواضع نهضتی ها ، در تمام طول جنگ ادامه داشت . از مادر عروس بشنوید که ، حتی هنگامی که عراقی ها ، جنگ را به تهران کشانده بودند و با موشک باران شهرها سعی داشتند شکستهایشان را در میادین نبرد جبران کنند ، دبیر کل نهضت آزادی- مهندس بازرگان - نامه ای به دبیر کل سازمان ملل نوشت و دو طرف را محکوم کرد !

 


پنج شنبه 85 مهر 6 , ساعت 9:50 عصر

جنگ ، جنگ است

درباره جنگ چه می شود گفت ؟ اگر بخواهیم این چند سطر به قطعه ادبی متظاهرانه – شبیه انشاهای دبیرستانی – تبدیل نشود ، چطور باید بنویسم ؟ اگر بخواهم متن تبلیغی ننویسم ، چه باید بکنم ؟ حرفهایمان دارد درباره جنگ تکراری می شود‌؛ آن هم جنگی که تکرار هیچ جنگی نبود . انگار از روی دست همدیگر داریم می نویسیم . آن هم درباره جنگی که جنگجویانش به دست جنگجویان دیگر نگاه نکردند . طی این سالها ، عادت عجیبی پیدا کرده ایم . درباره چیزهایی که دوستشان داریم ، درباره مفاهیمی که برایمان عزیزند و درباره معناهایی که بهانه زیستنمان اند آنقدر بد می نویسیم ، آنقدر پایینشان می آوریم آنقدر متظاهرانه می نویسیم و آنقدر – بی هیچ ترسی از عاقبت کار – سبک و سطحی می نویسیم که کم کم حال خودمان هم دارد از خواندنشان به هم می خورد .

آنها که جنگ را ندیده اند ، آنها که بعدها می خواهند از روی نوشته های ما درباره جنگ قضاوت کنند ، چه خواهند گفت ؟ آیا خواهند توانست از پس تعابیر نخ نما شده به حقیقت جنگ پی ببرند ؟

ظاهرا جنگ ، حمله و دفاع است . کشتن است و کشته شدن . از دست دادن شهرها و فتح و ویرانه هاست . شنیدن خبرهای بداست و گفتن اینکه « شهادت فرزند برومندتان را تبریک و تسلیت می گوییم » ظاهر جنگ همین چیزهاست . خاطرات ما هم از جنگ شاید همین چیزهاست . اسم جنگ که می آید چه چیز برای مان تداعی می شود ؟ همکلاسیهایی که جایشان را به دسته های گلایول می دادند . پسر همسایه ای که اسمش را روی کوچه هشت متری می گذاشتند صدای بی روح مردی که اعلام خطر می کرد و دقایقی بعد – بعد از صداهای مهیب چند انفجار – آژیر سفید می کشید ، بچه هایی که تازه داشتند ریش در می آوردند ، با لباسهای خاکی بزرگتر از قدشان و پیشانی بندهای سبز و قرمز و سرود « انجز وعده ، و نصر عبده » ...

در پس این ظاهر اما باطنی هم هست که شاید هیچ وقت نتوانستیم توضیحش بدهیم . نهایت مثل آقای آوینی شاید بتوانیم به این باطن اشاره کنیم و رد شویم . باطنی که می فهمیم و نمی فهمیم . در می یابیم و در نمی یابیم . روزهای جنگ ، این ظاهر و باطن ، این همه از هم دور نبود . راحت تر می شد فهمید که چرا هوای گرم جنوب و هوای سرد غرب به تهران و یا هر شهر آباد دیگر ترجیح دارد . فهمش خیلی سخت نبود که چرا خاک و خل منطقه به آسفالت تهران و بقیه شهرها صدها هزار بار بیشتر می ارزد . آن وقتها خیلی منطقی به نظر می رسید که آدمها ، شهید شدن را و به خاک و خون غلتیدن را نه به مردن در بستر که به زندگی آرام ترجیح بدهند . آن وقتها خیلی عادی بود که در صف نماز وقت قنوت بشنوی « اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک » . هر چه از جنگ دورتر می شویم ، باطن جنگ هم بیشتر رخ می پوشاند . انگار داریم درباره مردان و زنانی حرف می زنیم که هزاران سال قبل می زیسته اند . یا موجوداتی افسانه ای که ذهنهای خیال پرداز ، آنها را ساخته اند . شهدا تبدیل شده اند به خیابان و مدرسه و ساختمان . نه اینکه آنها تبدیل شده باشند ، ما بیش از این از آنها درکی نداریم . خود جنگ هم موضوعی شده است برای انشای مدارس یا مناسبتی که نشریات و تلویزیون به آن بپردازد . و همه از روی دست هم !

« روایت فتح » جزوات کوچکی منتشر کرده است درباره شهدا . من چند تا از آنها را خوانده ام . درباره چمران ، همت ، باکریها ، بابایی و ... کاری به این که آنها شهید شده اند ندارم . پیش خودم تصور می کنم آنها آن روش زندگی را و آن شکل مردن را انتخاب کردند و من روشی دیگر و شکلی دیگر را . اما چیزی که نمی فهمم و چیزی که نمی توانم توجیهش کنم این است که چطور در این فاصله پانزده بیست ساله ، آنها توانستند به اندازه هزاران سال نوری از ما فاصله بگیرند و ما آنها را این همه غریب و دور از دسترس بپنداریم ؟

                                                                             سید علی میرفتاح


پنج شنبه 85 مهر 6 , ساعت 9:49 عصر

می روم مادر که اینک کربلا می خواندم                     از دیار دوست یار آشنا می خواندم

مهلت چون و چرایی نیست مادر ، الوداع                   زانکه آن جانانه بی چون و چرا می خواندم

وای من گر در طریق عشق کوتاهی کنم                   خاصه وقتی یار با بانگ رسا می خواندم

بانگ « هل من ناصر » از کوی جماران می رسد         در طریق عاشقی روح خدا می خواندم

می روم آنجا که مشتاقانه با حلقوم خون                  جاودان تاریخ ساز کربلا می خواندم

ذوالجناح رزم را گاه سحر زین می کنم                      می روم آنجا که نای نینوا می خواندم

هیمه سردم که کانون شرر می جویدم                     آیه دردم که قانون شفا می خواندم

باطل السحر طلسمات شبان تیره ام                        بامدادان آفتاب هر کجا می خواندم

من سرود سرخ ایثارم که با آهنگ غم گور                 خاموش شهیدان بی صدا می خواندم

قصه خاموش عشقم من که نسل عاشقان               بعد از این در برگ برگ لاله ها می خواندم

سید حسن حسینی


جمعه 85 شهریور 31 , ساعت 11:44 صبح

در جبهه پنجره هایی هست که رو به خورشید باز می شوند

در جبهه باغهایی هست که ما نمی بینیم

آوازهایی هست که ما نمی شنویم

در جبهه آبادی صداقت هست

صدای خروس های نیایش هست

 

در جبهه گاه یک قطره خون ، اعماق عاشورا را بر ما معلوم می کند

گاه یک لنگه کفش ما را به تفسیر یک صفحه نهج البلاغه می برد

در جبهه آیینه هایی هست که تنها در جبهه می توان دید

در جبهه گل هاییست که تنها در جبهه می رویند

در جبهه خورشیدهایی هست که با آدم حرف می زنند

ماهتابی که دم دست تنهاییست

وضویی که از حوض تلاوت تازه می شود

 

در جبهه شبنم شبانه به اندازه کافی یافت می شود

کسی آنجا ریاکارانه نمی خندد

کسی برای جاروی اسکناس نمی آید

کسی به رفتگران ، تفاخر نمی فروشد

در جبهه همه با هم برابرند

هر که زخمش بیش ، عشقش بیشتر

در جبهه روزی صد بار صدام سقوط میکند روزی صدبار مراسم رمی جمرات است

در جبهه بوی زیتونهای فلسطین می آید

در جبهه طنین بال کبوترانی است که از عرشه نوح بر نی گردند

هر کس به کاری مشغول است

عده ای برای شکار ملخ به نیزارهای میگ می روند

عده ای در پشت خاکریز توپ بازی می کنند

عده ای به آب بازی اخلاص می روند

عده ای می روند تا صداقتشان را وزن کنند

عده ای هم بر می گردند با آهوان زخم در بغل

 

در جبهه بین اشک و لبخند فاصله نیست

من دیده ام گریه هایی را که در گوش هم می خندند

و دیده ام لبخندهایی را که دزدکی با اشک بازی می کنند

در جبهه از کنفرانس خلع سلاح خبری نیست

از تفسیر تایمز خبری نیست

آنها از فشار فیزیکی و از خشم شیمیایی نمی ترسند

آنها سرگرم زراعت عشقند

در جبهه صلح یعنی بوی ادکلن ریگان

در جبهه صلح یعنی بوسه بر سر نیزه

یعنی عفو عقرب در سالگرد نیش

در جبهه صلح یعنی بازگشت بناگوش به مرزهای سیلی

یعنی اعزام مجدد شلیک به بشکه باروت

در جبهه صلح یعنی بازگشت به بستان بازگشت به سالهای اطراف هویزه

 

در جبهه لودرها تاریخ را زیر و رو میکنند

من خودم دیدم که یک لودرچی با استخوان ابوجهل مناظره می کرد

در جبهه موی خطابه سیخ می شود

و آدم تا گلو در روضه فرو می رود

در جبهه جای جسمانیت نیست همه جا ردای روحانیت پهن است

با سفره ای از نان و پنیر و مفاتیح

 

هیچکس تا اول شهید نشود به جبهه نمی رود

در جبهه ، مردن ، غیر طبیعی است

در جبهه همه رییس علی دلواری را می شناسند

همه با مجاهدان مشروطه نسبت دارند

همه عهدنامه گلستان را خوانده اند

همه میرزاکوچک خان را مثل کف دست می شناسند ...

بیا با هم به جبهه برویم

مادرم برای ما نان می پزد

بیا با هم به جبهه برویم خواهر کوچکم منتظر است

بیا با هم به جبهه برویم چیزی به ظهر عاشورا باقی نیست و راه کربلا باز می شود

بیا به جبهه برویم گل های باغچه امنیت ندارند و ما در برابر تاریخ درختان مسئولیم

بیا با هم به جبهه برویم تا به قلب گلوله ها شلیک کنیم

تا حجامت تاریخ را به اتمام برسانیم .  

                                            احمد عزیزی

 


جمعه 85 شهریور 31 , ساعت 11:42 صبح

به نام خدا ، به نام خون

به نام آیینه و خورشید

به نام لالایی و لبخند

به نام « بابا آب داد »

به نام « او در باران آمد »

به نام مدرسه های ویران و دختران قطعه قطعه شده خردسال

به نام نماز ، به نام روزه های قضا

به نام « مسجد سنگر است »

به نام گلدسته های سرنگون و چشمهای از حدقه درآمده

به نام لبهایی که تا لحظه ای پیش می گفتند:

« سمع الله لمن حمده»

به نام مویه های « میانه » اشکهای « ارومیه » بغضهای « بروجرد »

به نام آههای « اراک » کاسه های کدر « کوهدشت »

سماورهای ملتمس « تویسرکان » کاشیهای ترک برداشته « اصفهان »

شیرفروش های شهید « شیراز » کلوچه پزهای مدفون شده « کاشان »

به نام عمامه های خونین « قم »

به نام دیده بان های نابینا « آر پی جی » زنهای بی دست ، « لودر»چیان تشنه

به نام شیرخوارگانی که در لالایی آتش به خواب فرو رفتند

به نام پدرانی که با سوغات جسد از سفر آوار برگشتند

به نام مادرانی که تنها یادگار کودکانشان یک جفت دمپایی است

من این نامه را برای روزهای آینده بشریت می نویسم

من این نامه را برای همه گله های بشری ، همه چراگاههای انسانی

من این نامه را برای همه آدرسهای جهان می نویسم

      ******************************

من از شهر عروسکهای سربریده و اسباب بازیهای سرگردان می آیم

من از شهر شیونهای پی در پی و صاعقه های متراکم

از مرز موجها و انحنای انفجارها

از خاوران خورشید و باختران باران می آیم

من از شهر ناخنهای خونین و گیسوان بی صاحب می آیم

از دهکده داغها و آبادی آهها

از مسیر هجرتها و کرانه کوچ ها

از کوچه گلهای پرپر و پیله پروانه های سوخته

از مجاورت مادرانی با لالاییهای بر لب خشکیده

از گور بی نشان

گهواره هایی با نوزادان بی سر می آیم

من با کامیونهایی پر از میوه جراحت

با نیسانی لبریز از کفشهای خونین و پیراهنهای پاره می آیم

من از پژمردگی « خرم آباد » از همهمه « همدان »

آنها در نوشاب نیمه شب و در نیایش جوش بامداد

آمدند و با خرناسه خنجر به خوابمان شبیخون زدند

گندمهایمان را به مسلخ بمبهای خوشه ای بردند

آیینه هایمان را در آماج موجها گذاشتند

گلهایمان را به گلوله گرفتند

گوشواره زنانمان را در آستانه غسالخانه ها انداختند

نگذاشتند بر جنازه های بادکرده آرزویمان اشک بریزیم

نگذاشتند با انگشتهای بریده خود

بر سنگفرش تفتیده باروت بنویسیو که :

اهل کوفه نیستیم

**************

من با کامیون کمکهای مردمی می آیم

از باجه های وداع ، از بانکهای خون

از آوازهای بومی

از نماز در زیر سقف باران

از کوچه های متواضع سلام

از ایستگاههای گریان خداحافظی

از آیینه و شمعدان و سکه و قرآن

از میان مادرانی که پیش از شیر دادن می گویند :

السلام علیک یا ابا عبدالله .                احمد عزیزی


جمعه 85 شهریور 31 , ساعت 5:55 صبح

چشم ، چشم ، دو تا چشم / خمار و نافذ و مست / مو، مو، یه خرمن / قشنگ و مشکی یکدست

خط خط دو ابرو / مشکیه و کمونی / خال، خال، دو گونه /گونه ای استخونی

لب، لب دو تا لب / همین جوری می خنده /قربون برم ما شاالله / بابام چه قد بلنده

دندوناشو ببینین / عینهو مرواریده / بابا به این خشگلی / هیچ جا کسی ندیده

دست،دست،دو تا دست/ چه مشکلها که حل کرد /میگن که وقت رفتن / مادرمو بغل کرد

پا،پا ،دو تا پا / راهی جبهه، بی تاب/مامان با گریه می ریخت/ پشت سر بابام آب

چشم چشم دو تا جشم /شب تا سحر بیداره/ مو ،مو یه خرمن / پز از گرد و غباره

خط،خط دو ابرو / خاکیه و کمونی/چشم ،خال، دو گونه /بارونی بارونی

پا ،پا دو تا پا/خسته ولی پر توان/ می بره حمله بابا/ سوی عدو بی امان

دست دست دو تا دست/گره کرده و مشته / با اون دستای گرمش /چه دشمنا که کشته

نیگا کنین عکسشو/چقدر قشنگ و زیباست/خونه عجب معطر/به عطر و بوی باباست

بابام کنار سنگر/روی موتور نشسته/محاسن خاکیشو /رنگ حنایی بسته

محاسن نرم اون/توجبهه ها خونی شد/بابای قد بلندم /راهی مهمونی شد

چشم،چشم،دوتا چشم/خوابیده توی صحرا/تو جبهه ها شهید شد /بابای ناز زهرا

خط،خط، دو ابرو /قرمزه و کمونی/خال ،خال دو تا خال/رو گونه و پیشونی

خال روی گونه هاش /قهوه ای و قشنگه / ولی خال پیشونیش /خونی و سرخ رنگه

پا ،پا دو تا پا /دست ، دست دو تا دست/دست و پای بابا جون /زیر شنی ها شکست

اونی که دید باباجون/تو جبهه ها شهید شد/میگه تو خاک فکه/افتاد و ناپدید شد

آی دونه دونه دونه/نون و پنیر و پونه/بعد گذشت چند سال /بابا اومد به خونه

چوب ،چوب یه تابوت /که تو کوچه روون بود/جای بابا تو تابوت/یه تیکه استخون بود

هزار هزار چشم مست/هزارهزار تا گونه/هزار هزار هزاران/نگاه عاشقونه

هزار هزار محاسن/ یا خونی شد یا که سوخت/هزاران دل عاشق/که توی سینه افروخت

هزار هزاران پدر/هزار هزاران مادر/هزار هزار محبت/هزار هزار تا همسر

هزار هزاران رفیق/هزار هزار برادر/هزار هزار تا فرزند/هزار هزار تا خواهر

هزار هزار رفاقت/هزار هزار معرفت/هزار هزار تا عاشق/هزار هزار تا رأفت

هزار هزار تا نامزد/هزار هزار اهل دل/هزار هزار طراوت / شمع مجلس و محفل

هزار گل سرسبد / هزار هزار قد بلند / هزار هزار هزاران / هزار هزار تا پیوند

هزار هزار شور و شوق / لبان پر زخنده/هزار هزار بسیجی/هزار هزار پرنده

هزار هزار پهلوون / هزار هزار همخونه / رفتن که ما بمونیم / رفتن که دین بمونه

شعر از ابوالفضل سپهر


دوشنبه 85 شهریور 27 , ساعت 6:3 صبح

  نوشته ای از محمد نوری زاد

ما همه ی عدالت را می خواهیم !

سخنی با رییس محترم قوه ی قضائیه                

امر قضا و قضاوت ، مثل شکفتن گل است. یعنی ، همه ی زحمت ریشه و ساقه و برگ و آفتاب و آب و الطاف الهی ، انگار ، در شکفتن گل است که جلوه می کند. اگر نه ، میوه، محصولی است که به مصرف می رسد. کار گل، جلوه کردن است، و عدالت، جلوه ی ادیان الهی است. میوه ای که از گُل عدالت حاصل می شود، اعتماد است؛ سلامت است؛ پویایی است؛ نشاط است؛ رشد است؛ و خداباوری است. از تماشای گل ، شقی ترین آدم ها هم لذت می برند. عدالت هم این طور است. آدم محکوم به مرگ هم به جریان عدالت خوشبین است و در دل، خواه ناخواه، به مجریان آن آفرین می گوید.

متأسفانه ما در این سال های پس از انقلاب اسلامی، آن طور که باید ، از تماشای این گل آسمانی بهره نبرده ایم. نه که کاری در این وادی نشده باشد. نه، خدا نیاورد روزی را که ما، موجود یک چشمی باشیم و همان یک چشم را هم بدوزیم به سیاهی ها و ناهنجاری ها. نه، ما خبر داریم که چه زحمت ها و مرارت هایی در غبارروبی از وجهه ی این نعمت الهی به کار رفته است. می دانیم که همین حالا و با همین وضعیتی که داریم، عادلانه ترین حکومت جهان، و بلکه تاریخیم. ابتدایی ترین بی عدالتی ای که در متمدن ترین کشورهای اروپایی به چشم می خورد، فریب مردم است؛ به طوری که مردم، به جریان این فریبایی خو گرفته اند. دستگاه های اجتماعی، به ظاهر تر و تمیز و صاحب وجهه اند. اما با پپس زدن پرده از صورت جامعه شان، می شود بختک صهیونیزم و خصلت های استکباری را بر گرده ی نظام و مردمشان به راحتی مشاهده کرد. ما، در این جا، بحمدالله، از نعمت بزرگ استقلال و باورمندی برخورداریم. ما به مردم خود دروغ نمی گوییم. آن ها را فریب نمی دهیم. ظاهر و باطنمان در منظر خاص و عام است. این ها، مرتبه ی کمی نیست. حسرت بسیاری از مردم جهان به یک چنین چشم اندازی است. اما فراتر از همه ی این دارایی ها، ما طالب عدالتی نافذ و صریح و شفاف و بی واسطه ایم. متأسفانه در این سال ها، ما به این موجود خوب و نورانی، آن طور که شایستهی شأنش باشد، نپرداخته ایم. بعضی وقت ها، رهایش کرده ایم. بعضی وقت ها سفارش ها و علایق فردی و جمعی خود را هم چون مته ای بر فرقش فرو برده ایم. تا پیش از پیروزی انقلاب ، جرم حبس و مهجوری عدالت ، پای مسئولیت ما را به میان نمی کشید . اما حالا ما ، این وارثان پیامبران و معصومین بر مصدر کاریم . اگر این « وراثت » در حد شعار و تعارف است ، که برویم دنبال کارمان . یا اگر نه ، ما برای اثبات این ادعا ، خرج کرده ایم و پای همه خطرها و آسیب هایش هم ایستاده ایم ، که نباید از جلوه ی این گل آسمانی بی بهره یا کم بهره باشیم . این انقلاب ، فرصت امتحان همه ماست که به جهانیان نشان دهیم اسلام هزار و چهارصد سال پیش ، هم برای امروز و هم برای همه عمر دنیا ، حرف دارد . راه نشان می دهد و به چرا ها و باید ها پاسخ می دهد . خوب ، آیا با این وصف ، انتظار بی جایی است اگر که ما طالب عدالتی علوی باشیم ؟ عدالتی که خارجی ها و اصلا ً همه تاریخ ، بیایند و در این جا ، جلوه اش را و گلستانش را تماشا کنند ؟ بیایند و ببینند ما با دوستان خود ، در محاکم قضایی چگونه رفتار می کنیم . با دشمنان چطور ؟ ببینند پول متهم ، سرمایه اش ، موقعیتش ، شهرتش ، روستایی بودنش ، شهری بودنش ، وزیر بودنش ، کارگر بودنش ، در چشم قاضی ما ، محو و ناپیداست . آن چه که اصل و عمود خیمه مناسبات اجتماعی ماست ، عدالت است و بس . آیا آروزی یک چنین روزی و یک چنین جامعه ای ، حق و شایسته ای نیست ؟ ای مسئول بزرگوار ، صادقانه بگوییم که نبض حیات این انقلاب در قوه قضاییه می تپد . قوه قضاییه ، با اصرار بر نوامیس حق ، می تواند انقلاب را برای همیشه تاریخ بیمه کند و در چشم جهانیان نمونه و اسوه سازد . می تواند با نپرداختن به گسترش عدالت چنان به پرسه ظلم و مفسده در جامعه دست یازد که ظرف چند سال ، همه امیدها و زحمت ها و سرمایه های انقلاب را باد هوا کند و آن کند که نباید و نشاید و خدا نیاورد آن روزها را ! ا

ای عزیز ! ما مردم فزون خواهی هستیم . این فزون خواهی را هم از خدا و معصومین خود فرا گرفته ایم که به ما سفارش کرده اند در امر حق ، به کم قانع نباشید . ما همهء عدالت را طالبیم . عدالت کم جان ، عطش حق جویی ما را فرو نمی نشاند . ما شما را دوست خود و یاور دین خدا می دانیم . اگر نه ، این گونه ، صریح و صمیمی با شما سخن نمی گفتیم . ما دوست داریم مردم ایران و جهان ، همان گونه که از موزه ها و دیدنی های کشورمان دیدن می کنند ، شوق ورود به دادگستری ها و محاکم قضایی ما را داشته باشند و جلوه های عطرآگین حق گستری ما را با ولع سر بکشند . بروز هر کاستی در پیشگاه قضایی ما ، خنجری است که بر کتف و سینه و پهلوی انقلاب جوان ما فرو می نشیند . بی توجهی به این ضربه های به ظاهر سست ، این جوان پاک و خواستنی را از پا در خواهد آورد . در مقابل ، ظهور هر جلوه از جلوه های حق در دستگاه قضایی ما ، نشاط و رشد و رونق و حیات این جوان خدایی را تضمین می کند . ما برای توفیق شما و همراهانتان دعا می کنیم .


یکشنبه 85 شهریور 26 , ساعت 6:21 صبح

                                

کسانی که هم سن و سال من هستند حتماً ابوالفضل سپهر را خوب به یاد دارند. پسر مظلومی که در سریالهایی که در زمان کودکی مان پخش میشد بازی می کرد و در بیشتر اوقات نقش یتیمی را داشت که مجبور بود در تعمیرگاهها کار کند تا هزینه خود و خانواده اش را بدست آورد. اما عجیب اینکه داستان واقعی زندگی او هم اینگونه بود. او که متولد 15 خرداد 1352 بود در نوجوانی و در اثر سانحه ای پدر خود را از دست داد و در کنار تحصیل ، مشغول کار شد . او در این مدت در چند فیلم و سریال هم بازی کرد . در سال 77 در اثر نشست و برخواست با ایثارگران و خانواده های شهدا و جانبازان و با مشاهده غفلت ها و کاستیهای بیشمار در حفظ دست آوردهای شهدا ، دست به قلم برد و اولین شعرش را نوشت اما هنوز تصمیم به چاپ شعرهایش نگرفته بود تا اینکه در ملاقاتی با همسر شهید همت ، بنا به اصرار دوستانش شعری را خواند که درباره ازدواج شهید همت بود :

آهای آدم بزرگا / این ماجرا رو دیدین ؟ / آهای آهای جوونها / این قصه رو شنیدین / یه روزی روزگاری / یه پلوون عاشق / رفت به خواستگاری/ دخت ماه و شقایق / پدر می گفت پهلوون / تو این روز بهاری / قول میدی که هرگز / او نو تنها نذاری ؟ / پهلوونه مکثی کرد / چشماشو به زمین دوخت / انگار جوابی نداشت / انگار دلش خیلی سوخت

بعد از خواندن این شعر و اصرار همسر شهید همت ، سپهر تصمیم به چاپ اشعارش گرفت . اما شرط چاپ اشعارش این بود که مقدمه ای بنویسد حداقل 30 صفحه ای و در آن همه حرفهای دلش را بزند . او ابتدا اشعارش را در ماهنامه فکه چاپ کرد و در بسیاری از مجالس بزرگداشت شهدا نیز شرکت می کرد و اشعارش را می خواند و برای اینکه بیشتر در دل شنونده اثر کند زبان محاوره ای را برگزید .  هنوز مدتی نگذشته بود که سراینده شعرهای اتل متل ، کلیه هایش را از دست داد و روانه بیمارستان شد . ابوالفضل سپهر  سرانجام در روز سه شنبه 28 شهریور 83 در گذشت . مجموعه شعرهایش در کتابی به نام « دفترآبی » چاپ شده است و همانطوریکه خودش می خواست مقدمه این کتاب مطلبی است با عنوان « فرشته پلاک طلایی می خواهد » که شاید در فرصتی دیگر ، آنرا بنویسم .


 

اتل متل یه بابا                     

دلیر و زار و بیمار

اتل متل یه مادر

یه مادر فداکار

 

اتل متل بچه ها

که اونها رو دوست دارن            

آخه غیر اون دوتا

هیچ کسی رو ندارن

 

مامان ، بابا رو می خواد

بابا عاشق اونه

به غیر بعضی وقتها

بابا چه مهربونه

 

وقتی که از درد سر

دست میذاره رو گیجگاش

اون بابای مهربون

فحش میده به بچه هاش

 

همون وقتی که هر چی

جلوش باشه میشکنه

همون وقتی که هرکی

پیشش باشه میزنه

 

غیر خدا و مادر

هیچکسی رو نداره

اون وقتی که بابا جون

موجی میشه دوباره

 

دویدم و دویدم

سر کوچه رسیدم

بند دلم پاره شد

از اون چیزی که   دیدم              

 

                                                       

 

 

بابام میون کوچه

افتاده بود رو زمین

مامان هوار میزد

شوهرمو بگیرین

 

مامان با شیون و داد

میزد توی صورتش

قسم می داد بابارو

به فاطمه به جدش

 

تو رو خدا مرتضی

زشته میون کوچه

بچه داره میبینه

تو رو به جون بچه

 

بابا رو دوره کردن

بچه های محله

بابا یهو دویدو

زد تو دیوار با کله

 

هی تند و تند سرش رو

بابا میزد به دیوار

قسم میداد حاجی رو

حاجی گوشی رو بردار

 

مامان دوید و از پشت

گرفت سر بابا رو

بابا با گریه می گفت

کشتند بچه ها رو

 

بعد مامانو هلش داد

خودش خوابید رو زمین

گفت که مواظب باشین

خمپاره زد ، بخوابین

 

تو سینه و سرش زد

هی سرشو تکون داد

رو به تماشاچیا

چشماشو بست و جون داد

 

بعضی تماشا کردن

بعضی فقط خندیدن

اونهایی که از بابام

فقط امروزو دیدن

 

ای اونهایی که امروز

دارین بهش می خندین

برای خنده هاتون

دردشو می پسندین

 

امروزشو نبینین

بابام یه قهرمونه

یه روز به هم می رسیم

بازی داره زمونه

 

یه روز پشیمون می شین

که دیگه خیلی دیره

گریه های مادرم

یقه تونو می گیره


شنبه 85 شهریور 25 , ساعت 6:18 صبح

نامه فدراسیون جهانی فوتبال فیفا به دکتر محمد دادکان :

آقای دکتر محمد دادکان ، رییس محترم فدراسیون فوتبال ایران

در ماه های اخیر شاهد بروز اتفاقات ناگواری در ایران بودیم . بطوریکه گروهی بدون در نظر گرفتن قوانین و مقررات فیفا ، فدراسیون رسمی کشور را منحل اعلام نموده و خود بر جای آنان تکیه زده اند .  پس از حضور موفق ایران در جام جهانی فوتبال ، مدعیان ، توقع مردم را بالا برده و باعث سرخوردگی مردم فوتبال دوست ایران شدند  . خدمات بیش از حد شما به فوتبال ایران و جهان بر کسی پوشیده نمی باشد اما هستند اندک کسانی که این خدمات عظیم را نمی بینند. در دوران ریاست شما ، علی دایی به عنوان بهترین گلزن جهان شناخته شد و  جای پای او در کنار بزرگان فوتبال جهان تا ابد ماندگار خواهد ماند  . در جام جهانی فوتبال آلمان ، شما بهترین تیم آسیایی بودید . شما در مقابل تیم چهارم جهان ، تنها دو گل دریافت نمودید . و این تنها گوشه هایی از موفقیت های بی شمار شما می باشد . بنابراین ما ، به پاس قدردانی از زحمات شما در گسترش و اعتلای فوتبال ایران ، و بر اساس آیین نامه فیفا به یاری شما می شتابیم . لطفا پس از دریافت این نامه ، به اتفاق دوستان و همکاران خود به محل فدراسیون فوتبال ایران بروید و دست متجاوزان را از آن مکان مقدس کوتاه کنید . بدیهی است که عواقب ناشی از عدم همکاری متخلفان به عهده خودشان است و فیفا ، در صورت بروز هر گونه مشکلات تازه ، راهکارهای  زیر را بر می گزیند :

1-      تعلیق کلیه همکاری های منطقه ای و بین المللی

2-      تعلیق کلیه برنامه های هسته ای

3-      بررسی مجدد پرونده اتمی ایران در آژانس بین المللی انرژی اتمی

4-      ارجاع پرونده ایران به شورای امنیت سازمان ملل

5-      تحریم همه جانبه ایران

6-      ؟؟؟


<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]