برخی سکوت ها از پاسخ دادن رساترند . [امام علی علیه السلام]
شنبه 85 شهریور 25 , ساعت 6:0 صبح

کاکتوس به روایت ماهنامه صبح

یکی از مسولین محترم یک روزی فرمایشی کرد به این مضمون : « هرگز یک کارمند عادی مانند یک نماینده اینقدر هزینه ندارد ، در صورتیکه اگر بخواهیم حقوق نمایندگان را با توجه به هزینه شان حساب کنیم ، متوجه می شویم که به آنها حتی بدهکار هم هستیم و نمایندگان از ما طلبکار »

درباره این مطلب نکات زیر عرضه می گردد تا در فهم مطلب فوق کمک نماید .

کارمند : یکی از اقشار آسیب پذیر است که همواره هشت او گرو نه باشد . این گونه از آسیب پذیران دارای هوش و ذکاوت بسیار هستند . آنچنانکه در هر ماه ، معادله مشکل درآمد و هزینه را به هر زور و زحمتی هست حل می کنند و زندگی را به تعادل می رسانند . هنوز که هنوز است دانشمندان نتوانسته اند فرایند پیچیده مغز او را در این مورد درک کنند و چیزی از آن بفهمند ! لذا دسته جمعی خود را به نفهمی زده اند و دیگر راجع به این موضوع فکر هم نمی کنند تا مغزشان خسته نشود !

تورم : یعنی « باد » که معمولا ً چون خوشی بسیاری زیر دل کارکنان دولت می زند باد توی دلشان می پیچد و از این جهت است که می گویند به کارکنان زحمتکش دولت فشار وارد می آید ! و گرنه بحمدالله هیچ ناراحتی دیگری عارض وجود شریف این قشر آسیب پذیر نیست و سرومروگنده به فعالیت روزمره خود ادامه می دهند . اینکه بعضا ً « درد دل » هم می کنند از همین باب است . یعنی فی الواقع چون « باد » یا همان تورم توی دلشان می پیچد دچار « دل درد» شده و شروع می کنند به نق زدن !

خط فقر : خطی است فرضی که بی خود و بی جهت به وجود آورده اند و هیچ معنا و مفهومی ندارد ، یک چیزی است مثل خط کش یا خط کسری یا خط واحد اتوبوسرانی یا خط کشی عابر پیاده یا خط خطی یا ...! بعضی ها مثل همین کارمندان محترم دولت زیر آن به سر می برند و بعضی ها مثل « بعضی » ها ! روی آن لم داده اند . لذا از این جهت جامعه مثل یک کسر متعارفی می ماند که خط فقر ، خط کسری آن است ( لازم به ذکر است که این کسری با آن کسری بودجه زمین تا آسمان متفاوت است ) القصه برای این خط فقر یک « لایحه » درست کرده اند به نام لایحه « فقر زدایی » که البته بسی جای تعجب دارد که چرا «  فقر زدایی » و چرا « خط فقر زدایی » نه ؟ ! شاید دلیل آن این باشد که اگر خط فقر زدوده شود آنگاه آنها که بالای آن هستند بیفتند روی سر آنها که پایین آن هستند لذا از این نظر نیز نکات ایمنی در این لایحه پیش بینی شده است . لازم به یادآوری است این خط تنها خط سیاسی است که در انتخابات ریاست جمهوری هیچ کاندیدایی معرفی نکرده است چرا که طبق قانون کاندیدای این مقام باید از رجال سیاسی باشند و خوشبختانه یا متاسفانه هیچ یک از رجال سیاسی در این خط نیستند !

نماینده مجلس : یکی از اقشار آسیب پذیر است ! چیزی مشابه « کارمند دولت » منتهی در قوه مقننه ! ماهی چند بار با یکی از اتوبوسهای شرکتهای تعاونی مستقر در یکی از پایانه های تهران به حوزه انتخابیه خود سر می زند و از درد مردم با خبر می شود و از این جهت بسیار بر او هزینه سفر تحمیل می شود که همه را از جیب پرداخت کرده و کثرت سفر هزینه هنگفتی دارد که تنها وزیر راه و ترابری داند و بس ! البته برخی  از نمایندگان از باب تسهیل و سرعت در کارها با بالن جابجا می شوند که در عصر جدید به آن هواپیما گویند و در بعضی نسخ طیاره هم گفته اند ! علی ایحال این کثرت آمد و شد متناسب با درآمد و حقوق ماهیانه نبوده لذا از انصاف به دور است که کارمند دولت که هیچ هزینه برو بیایی ندارد هم سنگ یک نماینده مجلس حقوق بگیرد . برای همین به کوری چشم خط فقر ، نماینده مجبور است در بالای خط فقر به حیات خود ادامه دهد ! در همین رابطه پیشنهاد می شود نرخ بلیت هواپیما برای نمایندگان مجلس به 4/1 بهای هر بلیت محدود شود ! ( چه پیشنهاد خوب و سازنده ای )

بدهکار : همان نماینده مجلس !

طلبکار : همان که همیشه دو قورت و نیمش باقی است و مدام نق می زند که دخل و خرجش با هم نمی خواند . همان قشر آسیب پذیر زیر خط فقر غرغرو !

نتیجه : بعضی ها خیلی با حالند !

ختم کلام : از همه هموطنان تقاضا می کنیم مبلغی تحت عنوان قرض الحسنه تا شب جمعه آخر سال به حضرات پرداخت کنند بلکه از بدهکاری درآیند و « طلبکار » شوند !


جمعه 85 شهریور 24 , ساعت 6:1 صبح

« ویروس » نوشته سید مهدی شجاعی

 

من و تنی چند از دوستانم به اتهام شلیک به سوی فرزندانمان دستگیر شده ایم . این واقعیت است ولی همه واقعیت این نیست . ما نگران فرزندانمان بودیم ، از ابتلایشان به بیماری وحشت داشتیم ، از حال و روز وخیمشان غصه می خوردیم ولی هرگز قصد کشتنشان را نداشتیم . چه کسی می تواند به سوی فرزند خود شلیک کند ؟!

از همان ابتدا هیچ کس حضور خوکها را در شهر جدی نگرفت . ولی ما اعلام خطر کردیم . وقتی سر و کله اولین خوک در شهر پیدا شد ، عده ای هورا کشیدند ، عده ای فقط تعجب کردند و عده ای هم از سر تأسف ، سر تکان دادند . اولین خوک ، ابتدا با ترس و لرز ، از میان خیابانها و کوچه ها گذشت . به بعضی از خانه ها سرک کشید و عده ای از بچه ها را دور خود جمع کرد . آنها از اینکه حیوانی را اینقدر در دسترس می دیدند خوشحال بودند . عده ای از بچه ها به خانه هایشان گریختند و عده ای دیگر از دور به تماشا ایستادند .

ما اما اعلام خطر کردیم ما که خوکها را ذاتاً نجس می دانستیم و تبغات مخرب حضورشان را در شهر های دیگر دیده بودیم ، اعلام خطر کردیم ولی صدایمان در میان هیاهوی کسانی که با تمام قوا برای خوکها هورا می کشیدند ، گم شد . ادامه مطلب...

پنج شنبه 85 شهریور 23 , ساعت 5:52 صبح

سه چهار ساله بودم که رفتم ایلام . پدرم معلم بود و محل خدمتش هم روستاهای محروم ایلام . البته معلمهای روستاهای اطراف همه همشهری های ما بودند . به خاطر همین هم چند خانواده  با یک مینی بوس رفتیم ایلام . سال 60 یا 61 بود . دوران جنگ و بمباران و ... وایلام هم نزدیکترین نقطه به عراق  . هر خانواده ای با رسیدن به  روستای محل اقامتش ، با بقیه خداحافظی می کرد و به سراغ سرنوشت خود می رفت  و ما هم در یکی از همین روستاها پیاده شدیم و با بقیه خداحافظی سردی کردیم . من بودم و خواهر بیست روزه ام ! و پدر و مادرم ...

خانه مان یا بهتر بگویم اطاقمان در ساختمانی قرار داشت که به غیر از آن دو اطاق دیگرهم وجود داشت ، یکی انباری و دیگری کلاس درس . یعنی همان زمانی که پدرم در کلاس مشغول درس دادن بود ، مادرم در اطاق کناری ،  مشغول آشپزی بود و گاهی هم بوی غذا ، سراغ بچه های کلاس می آمد . اوایل ، زندگی خیلی سخت بود . آدم از شهر و دیار خود ، بیاید جایی که هیچ آشنایی با محیط آنجا ندارد . راستش آن زمانها ، روستاها از خیلی از امکانات امروزه محروم بودند . مثل حالا نبود که کافی نت هم دارند . آن دوران ما نه آب آشامیدنی داشتیم و نه برق . تلفن که بماند . وسیله نقلیه ما تراکتور بود و اگر مجبور بودی که به نزدیکترین شهر بروی ، آنقدر روی تراکتور و جاده های ناهموار آن مسیر ، بالا و پایین می پریدی  و خاک می خوردی که وقتی به شهر می رسیدی ، یادت می رفت که به خاطر چه کاری به شهر آمده ای ! پدرم هر ماه یکبار تنها به شهر می رفت تا با فامیل تماسی بگیرد و از اوضاع و احوال آنها خبر بگیرد . مادر هم منتظر و نگران که مبادا خبر ، ناگوار باشد . تازه وضع آن طرفی ها بدتر از ما بود . چون آنها اگر می خواستند از ما خبری بگیرند ، هیچ راهی نداشتند. اینها را گفتم که کمی با شرایط زمانی و مکانی آن آشنا شوید . البته من در عالم کودکی خودم بودم و شاید خیلی از این دردها و سختی ها را اینطور که الان می نویسم درک نمی کردم . شاید سخت ترین لحظات  برای من، جدایی از پدربزرگ و مادربزرگ و عمو و دایی و ... بود که همیشه مرا اذیت می کرد . ما سالی دو بار به شهر و دیار خود می رفتیم . تعطیلات عید و پایان سال تحصیلی . اما با اتمام تعطیلات ، بغضهای ما منتظر یک بهانه بود برای ترکیدن . دیدن چهره های بستگان از پشت شیشه اتوبوس و مینی بوس ، که برای خداحافظی آمده بودند ، اشکهایمان را جاری می کرد و من که نه طاقت جدایی از آنها و نه دوری پدر و مادرم را داشتم ، ماتم زده چند ساعتی را روی صندلی خود می نشستم و جواب هیچکس را نمی دادم تا خود بخود حالم بهتر می شد ...

ما در عالم کودکی خود معنی جنگ را نمی دانستیم . اما پدر و مادر چرا . از نگاه ها ی مضطربشان می شد این را فهمید . یادم می آید که در حیاط مدرسه ، با کمک مردم پناهگاهی ساخته بودیم  مخصوص زمان بمباران . در آن زمان بی برقی !  رادیو ی پدرم به داد ما می رسید و ما هر لحظه گوش به زنگ بودیم تا صدای آژیر خطر را بشنویم و سریع به پناهگاه برویم . تقریباً روزی نبود که هواپیماهای عراقی بالای سر مان ظاهر نشوند . آنقدر به زمین نزدیک می شدند  که با یک

 تیر کمان می شد  ، به سمتشان سنگ انداخت . البته عراقی ها هرگز روستای ما را بمباران نکردند ، اما دیوارهای صوتی شان کم از بمباران نداشت . هر بار که دیوار صوتی را می شکستند  ، شیشه های اطاقمان فرو می ریخت . وحشتناک ترین صدایی بود که تا آن زمان شنیده بودم . البته من کم کم به این صداها عادت کردم ، اما قلب کوچک خواهرم طاقت آن را نداشت و هر دفعه با شنیدن آن صدای وحشتناک از شدت ترس گریه می کرد . آنقدر بی تابی می کرد که گاهی اوقات پدر و مادرم هم می ماندند که چگونه او را آرام کنند .  اینجاست که من فکر میکنم ، به پدر و مادرم بیشتر از ما سخت گذشته است . چرا که آنها ، هم بایستی ما را ساکت می کردند و مراقب ما می بودند و هم اینکه به بخت و اقبال خودشان گریه می کردند که این لحظات را نصیبشان کرده بود ...

این ماجراها نه افسانه اند و داستان و نه خیالبافی . بلکه حوادث و اتفاقاتی است که روزگاری در این سرزمین رخ داده است  و ما هم در گوشه ای از این حوادث زندگی کرده ایم . بعضی وقت ها که برنامه ای مثل روایت فتح را می بینم ، بدجوری دلم می گیرد . به خاطر اینکه باور دارم این تصاویر کاملاً واقعی اند . ای کاش به این زودی ها ، کرکره سینمای دفاع مقدس را پایین نمی کشیدند . ای کاش ، هنرمندان و کارگردانان ما ، کمی هم سراغ این خاطرات می رفتند . ای کاش جنگ را فقط در خط مقدم نمی دیدند . چرا که آن زمان همه جای ایران درگیر جنگ بود . همه به فکر دفاع از کشورشان بودند .  روزی روزگاری این کشور ، شاهد رشادت ، ایثارگری و مظلومیت مردمی بود که تنها هدفشان دفاع از آب وخاک و شرفشان بود . من از سختی ها نوشته ام . اما سختی هایی که هرگز ما را خسته نکرد.     


دوشنبه 85 شهریور 20 , ساعت 6:5 صبح

تا می توانید شعار بدهید              

وعده هایی در باب رخت بر بستن فقر و فساد داده شده ، شما هم مثل ما بگویید : « ان شاءالله » و اگر فقیری سراغ دارید به او دلداری بدهید که : « بزک نمیر بهار میاد ! کمبوزه با خیار میاد » اگر فاسدی در همسایگی شماست به او تسلی بدهید که : « دو صد گفته چون نیم کردار نیست » و اگر بدبختی ، فلک زده ای ، گرفتار تبعیضی سراغ دارید به او بگویید دلش را خوش نکند که : گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه / به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد

بعد هم بروید تخت بخوابید که ما در این بیست سال هر چه کسری خواب داشته ایم جبران کرده ایم . چندانکه بیم آن می رود در عالم برزخ تا قیام قیامت

 بی خوابی به سرمان بزند .

پند نامه :

1-  تا می توانید شعار بدهید . شعار ، صدا را صاف و اخلاط سینه را پاک می کند، حنجره را تقویت می کند . احساس طرب و شادمانی را افزایش می دهد و باعث می شود آدم بی خود و بی جهت امیدوار شده و هر وعده سرخرمنی را باور کند.

2-  ضمن شعار دادن در حیاط خانه قدم بزنید. راه رفتن عضلات پا را نرم می کند. ماهیچه های سفید را محکم می کند ، جریان خون را به گردش می اندازد و باعث می شود نان و حلوا ارده ای که خورده اید زودتر هضم شده و به صورت بتون آرمه در معده و روده صاب مرده شما رسوب نکند.

3-  اگر در آپارتمان ساکنید، به پشت بام بروید و با صدای خفه ( تو دماغی و آهسته ) شعار بدهید و راه بروید. تقریباً همان تأثیر پشت تریبون شعار دادن را دارد.

4-  اگر گرسنه اید و ده دوازده سال است یک وعده غذای درست و حسابی نخورده اید ، با صدای بلندتری شعار بدهید. زیرا شعار باعث می شود گرسنگی از یاد آدم برود. در ضمن آدم گرسنه وقتی زیاد شعار بدهد ناگهان پائیز به نظرش بهار می رسد و هنگامی که اسکناسهای ورچروکیده حقوق سی هزار تومانی خود را می شمرد ، پنجاه تومانی ها به چشمش پانصد تومانی و صدتومانی های بی گوشه ، به نظرش هزار تومانی می آیند و دود گازوئیل را در خیابانها به چشم مه شاعرانه جنگلهای سابق شمال می نگرد و عیال بیمار و محتضرش ، ناگهان به هیئت « شارون استون » در می آید. امتحان کنید که  مجرب است.

5-  شعار بدهید تا با مسئولان هماهنگ باشید. آنها تمام سال را شعار می دهند ، شما همینکه در هفته دو سه روز شعار بدهید کفایت می کند . فقط مواظب باشید موقع شعار دادن آستین تان پاره نشود. البته می توانید پیش از سردادن شعارهای محکم ، آن را بالا بزنید.

6-  اگر مسئولیتی بر عهده شماست ، به هیچ وجه نگران نباشید . نود درصد کارها با دادن شعارهای جا افتاده و محکم ، خود بخود درست می شود .

فی المثل ما در حدود هفت میلیون هکتار جنگل داشته ایم در عرض بیست سال ، مسئولین محترم – روحی لهم الفدا – مرتب شعار داده اند که باید محیط زیست را نجات داد . الان بحمدالله محیط زیست کاملا نجات پیدا کرده و شش میلیون خکتار جنگل که حایل دید و مزاحم مسئولین و مردم بودند ، خودبخود ناپدید شده اند . بقیه جنگلها را هم برادران محترم ایتالیایی و ژاپنی دارند با شعارهای الکتریکی از سر راه بر می دارند تا دهان یاوه گویان برای همیشه بسته شود .

7-  مواظب دشمنان تابلو دار اسلام باشید . توضیح : دشمنان تابلودار اصطلاحی است که اخیراً از ناحیه یکی از بزرگان صادر شده است . حواستان باشد اگر تابلویی چیزی بر سر در مغازه ، کتابفروشی ، مطب یا کارگاه خود دارید ، هر چه زودتر آن را پایین بیاورید که حضرات دنبال دشمنان تابلودار می گردند و ممکن است پای شما هم گیر بیفتد و خلاصه تا بیایند و بشمرند کار از کار گذشته است .

8-  دکتر جاسبی گفته است : « فضای دانشگاه آزاد اسلامی ، نه تنها بسته نیست ، بلکه باز است . » معطل چه هستید ؟

9-     پند آخر اینکه اگر احساس می کنید با دیگران هماهنگ نیستید ، روی دستهایتان راه بروید .

                     نوشته یوسفعلی میرشکاک


شنبه 85 شهریور 18 , ساعت 1:39 صبح

   در شب میلاد مهدی موعود آیت الله مکارم شیرازی در جمع مردم در مسجد جمکران سخنرانی می کند و از دجال و نشانهای دجال در عصر حاضر می گوید . همچنین از دجال صفتانی که این روزها در کشورمان پر شده اند و به شکل و شمایل مختلفی در آمده اند . گروهی از ملاقاتهای هفتگی با حضرت می گویند و بعضی هم نمازهایشان را به ایشان اقتدا میکند !... آیت الله مکارم شیرازی در ادامه به جوانان توصیه می کند که مراقب فریب این دجال صفتان باشند ...

نمی دانم چرا هر از گاهی این گونه مسائل در کشورمان رخ می دهد . همین چند سال پیش بود که شایعه کرده بودند ، تار موی حضرت در لابلای صفحات قرآن دیده شده است . کار به جایی رسیده است که در جریانات سیاسی و حزبی هم ازنام مقدس امام زمان سوءاستفاده می کنند . در انتخابات اخیر ریاست جمهوری ، در برخی نقاط کشور شایعه کرده بودند که هرگاه مردی بی ریش به ریاست جمهوری برسد ، بعد از او آقا ظهور می کند !! ...

عجبا که افسانه ها و خرافات و اخبار نادرست روز به روز ترویج می شود اما دریغ از روشنگری و بیان حقیقت . به کتب حدیث و روایت ، که می نگری ، اینگونه سخن ها جایی ندارد . ای کاش جوانان و علاقمندان ، به اصول کافی سری می زدند و احادیث بسیاری را که در باب « حجت » نقل شده است می دیدند و یا به اشارات امیر مومنان در نهج البلاغه نگاه می کردند و سیمای امام زمان و منتظرانش را می خواندند ...

                                        

امام جعفر صادق می فرمایند : « زمانی که بندگان به خدا نزدیکترند و خدا از ایشان راضی است ، زمانی است که حجت خدا از میان ایشان مفقود می شود و آشکار نمی گردد و جای او هم معلوم نیست . از طرفی هم همه می دانند که حجت خدا باطل نگشته و از میان نرفته . در آن حال در هر صبح و شب به انتظار فرج باشید . زیرا سخت ترین موقع خشم خدا بر دشمنانش زمانی است که حجت او از میان بندگانش مفقود باشد و آشکار نگردد و خدا می داند که اولیایش در زمان غیبت هم شک نمی کنند و اگر می دانست که شک می کنند چشم به هم زدنی او را نهان نمی داشت .»

همچنین امام صادق درباره شباهت حضرت مهدی و یوسف می فرمایند : « همانا صاحب الامر را با یوسف شباهتهایی است . خوک وشان این امت چه چیزی را انکار میکنند ؟ برادران یوسف ، نوادگان و فرزندان پیامبران بودند و با یوسف در مصر تجارت و معامله کردند و سخن گفتند . بعلاوه ایشان برادر او و او برادر ایشان بود . با وجود این ، همه او را نشناختند تا آنکه خودش گفت من یوسفم . پس چرا لعنت شدگان این امت انکار می کنند که خدای عزوجل ، در یک زمانی با حجت خود همانی کند که با یوسف کرد .  به طوریکه او در بازارهای ایشان راه رود و پا روی فرشهای آنها بگذارد اما او را نمی شناسند تا خدا درباره او اجازه دهد .»

 


جمعه 85 شهریور 17 , ساعت 2:8 صبح

خواننده ای که با بوی عیدی ، بوی توپ ، بوی کاغذ رنگی ، زمستان را سر می کردو با بوی یاس جا نماز ترمه ، خستگی اش را در می کرد ، پس از هفدهم شهریور هزار و سیصد و پنجاه و هفت برای مردم خواند : « توی قاب خیس این پنجره ها / عکسی از جمعه غمگین می بینم / چه سیاهه به تنش رخت عزا / تو چشاش ابرای سنگین می بینم / داره از ابر سیاه خون می چکه / جمعه ها خون جای بارون می چکه » محبوب مردم شد و برای مردم خواند و انگار در همین آلبوم برف که چند سال قبل منتشر کرد با مردم درد دل می کرد که : « آه آن روزهای رنگین / آه آن فاصله های کوتاه / وقتی که من بچه بودم / غم بود / اما / کم بود » این گونه زندگی کرد و این گونه با مردم حرف می زد که انگار هنوز هم زنده است . هنوز هم وقتی که ترانه والا پیامدار محمد ( ص ) را گوش می کنی ، فکر می کنی یک نفر دارد برایت داستان مبارزه با ظلم و ستم را تعریف می کند و تو را مجاب می کند هنوز هم  اگر آزاده ای هست وام دار تعالیم پیامبر است .

به هر حال ، چند سالی است فرهاد از میان ما رفته است و امروز یک نفر آن طرف آبها می خواند : « بیا تو / خودت بیا تو / بیا تو  پهلوی من ،  تیکه تیکه کردی دل منو » و یک نفر هم همین طرف ، وقتی می بیند این آهنگ ها فروش خوبی دارد می خواند : « ساعت دیوار چشمات قلبم آلبوم گریه نامه عاشق آینه گلدون شونه خونه نیمکت گیتار پاییز مهتاب عزیزم نمی یای ...» نمی دانم یا درد مردم و جوانان ما این مسائل شده ، و دغدغه های آنان را آلبوم شونه ، نیمکت و دیوار تشکیل می دهند و یا ترانه های ما از جوانان و دغدغه هایشان فاصله گرفته است . مقصر کیست ؟ نمی دانم .

وزارت ارشاد ، ماهواره ، ترانه سراها ، خواننده ها  و یا خود ما جوان هایی که فقط شنیدن یک آهنگ برای ما مهم است . حالا هر چه می خواهد باشد . این روزها هم می گذرد ولی نمی دانم فرزندان ما با شنیدن آهنگ های امروز ما ، این موسیقی و این ترانه ها ، برای خود چه تصوری از روزگارجوانی  پدران و مادران خود ترسیم می کنند . خدا فرهاد را بیامرزد . چون من الان می دانم چرا هفده شهریور جمعه سیاه نامیده شد . چون داشت از ابر سیاه خون می چکید . از دود لاستیکهای به آتش کشیده ، از دود باروت ، چکمه ها و چادرهای مشکی خونین . امسال هم هفده شهریور جمعه است . باز هم می شود توی قاب خیس پنجره های فرهاد عکسی از جمعه غمگین را دید.

                                                                                 نوشته میثم رضایی برگرفته از همشهری جوان


پنج شنبه 85 شهریور 16 , ساعت 6:3 صبح

نمی دانم چرا با اینکه کوبا یک کشور مارکسیستی است ، رهبر آنرا دوست دارم . کاسترو را میگویم . البته این دوست داشتن بدون دلیل هم نیست . زندگی انقلابی و مبارزات خستگی ناپذیرش ، چهره اش را چنان معروف کرده که امروزه متحدان و رهروان بسیاری در همه جا دارد ...

زمانی که کاسترو به قدرت رسید ، از هر سه کوبایی تنها یک نفر سواد داشت . نیمی از آموزگاران به خاطر وضعیت نامناسب کار ، در مرخصی نامحدود بسر می بردند ... اما کاسترو می خواست که در کوبا ، هیچکس بی سواد نباشد . پس از انقلاب ، تمامی معلمان را به کار فرا خواند. او ابتدا تحصیل تا مقطع دیپلم را برای همه اجباری کرد به طوریکه اکنون کوبا از لحاظ سواد کشور اول جهان است . اما کاسترو به این حد هم قانع نشد و او تصمیم دارد که تحصیل تا مقطع لیسانس را برای همه اجباری کند ...از لحاظ بهداشت و درمان نیز به همت کاسترو ، کوبا به یکی از موفق ترین کشورها تبدیل شده است  . کاسترو به اجرای دقیق شعار « بهداشت و درمان رایگان برای همه » مشغول شد طوری که امروز، کوبا رتبه سوم تعداد پزشک برای هر شهروند را در جهان دارد  همچنین امروزه کوبا به یکی از کشورهای صادر کننده داروهای کمیاب و گرانقیمت تبدیل گشته است

فلسفه ریش : او زمانی سوگند خورد « تا جنگ پایان نیافته ، ریش را نباید تراشید » پس معلوم میشود که جنگ و مبارزه برای او هنوز به پایان نرسیده است .

شاید یادتان باشد که چند سال پیش کاسترو به ایران آمد . در مراسم سخنرانی اش در تهران ، دانشجویان برای گرفتن امضایش در صفی طولانی به انتظار نشسته بودند و او خطاب به آنها گفت « یعنی اینقدر مرا دوست دارید

و روزی دیگر به منزل امام رفت و پس از دیدن زندگی ساده امام ، گفت : « مردان بزرگ همیشه در خانه های کوچک می زیسته اند »

اما ...

سخنی با انقلابیون ایرانی :

کاسترو رهبر یک انقلاب مارکسیستی است و همچنان بر آرمانها و شعارهایش پا برجا مانده . بیخ گوش آمریکا ، تاکنون 10 رییس جمهور آمریکا  را به زانو در آورده و خم به ابرو نیاورده است . مردم کوبا او را یک دیکتاتور نمی دانند . به او به چشم کسی نگاه میکنند که کشورشان را نجات داده است . اقتصاد ، آموزش و پرورش ، فرهنگ ، بهداشت و بسیاری دیگر از موفقیت های این کشور مرهون زحمات کاسترو است .

 آقای حداد عادل که سال گذشته دیداری از کوبا داشته اند ، در خاطرات خود اینچنین از او یاد میکند :

« آنچه کوبا را متحول کرده و تا کنون سر پا نگه داشته ، مارکسیسم نبوده ، یک انقلابی تمام عیار بوده به نام فیدل کاسترو که هنوز هم لباس رزم را از تنش بیرون نیاورده است ... عادت مردم کوبا به صرفه جویی خیلی تأمل برانگیز است . شبی که من از فرودگاه به شهر می رفتم دیدم که چراغهای توی بزرگراه یک در میان روشن است . هیچ مشکلی هم به وجود نمی آمد . توی خیابانها هم دیدیم از این ماشینهای پر زرق و برق امروزی خبری نیست . ماشینهای قدیمی مدل 46 و 47 میلادی هنوز توی خیابانها کار میکردند . کوبایی ها در صرفه جویی بیداد کرده اند . این نوع صرفه جویی را کاسترو به آنها یاد داده است . در پایان ملاقاتی که با او داشتم ، کاسترو دست وزیر صنایع ما را گرفت و ازش پرسید : یخچالی را که چینی ها به ما می دهند ، 40 وات مصرف دارد . یخچالی که شما به ما می دهید ، ظرفیتش چقدر است و چند وات مصرف دارد !!» برای کاسترو مصرف مهم است و او اجازه نمی دهد هر چیزی وارد کشورش شود . او می گوید ما نفت نداریم بنابراین من باید ملتم را طوری تربیت کنم که در انرژی محتاج آمریکا نباشد .»

کاسترو امروز به علت ناراحتی قلبی  از قدرت کناره گرفته و  مسولیت اداره کشورش را به برادرش سپرده است .

می خواستم مطلبم را همینجا تمام کنم اما نه ، باید این حرفها را هم بزنم :

مسئولان محترم ، آقایان وزرا ، وکلا و همه آنهایی که دلتان برای این مرز و بوم می سوزد ، خواهش می کنم که برای یکبار هم شده ، دست از شعار و حرف بردارید ،  جلوی برگزاری این همه کمیسیون و همایش و کنفرانس و ... را بگیرید و این همه هزینه نکنید . چاره درد ما همایش نیست ،

تنها « عمل » است .


پنج شنبه 85 شهریور 16 , ساعت 6:0 صبح

اهل ایرانم من از عدالت چه خبر ؟

شاعری داشت وطن

که همیشه می گفت

« اهل کاشانم .. پیشه ام نقاشی ..سر سوزن ذوقی ..»

و همیشه  پرسید

« خانه دوست کجاست ؟»

و همیشه ترسید

« آب را گل نکنیم »

در عوض من امروز

نه همینک امروز

همچنان باز هنوز

دائما می گویم :

اهل ایرانم من!

دائما می پرسم : از عدالت چه خبر ؟

دائما می گویم : آب را گل بکنیم  در فرودست یکی هست که می دزدد آب !

پس مپرسید چرا می پرسم :

از عدالت چه خبر !

خانه اش را چه کسی می داند ؟

راه این خانه کجاست ؟

شرف و نام و بزرگی ز که دارد میراث ؟

من شنیدم که کسی گفت : علی

و شنیدم که خمینی فرمود :

« عین » در حرف عدالت همه جا « عین علی » است

اهل ایرانم من

راستش می گویم

بی عدالت نفسم می گیرد

و مترسید اگر می گویم

آب را گل بکنیم

در فرودست یکی هست که می دزدد آب

چینی نازک او قلابی است

یک تلنگر کافیست !

آب را گل بکنیم !

اهل ایرانم من

از عدالت چه خبر ؟

راستش می گویم

بی عدالت نفسم می گیرد

عین در حرف عدالت همه جا « حرف علی » است

                                                                     « شعر از : علی آرش زاد»      

 


دوشنبه 85 شهریور 13 , ساعت 9:34 عصر

چند روز پیش سوار اتوبوس ، به سمت تهران می رفتم . در طول مسیر راننده اتوبوس ، لطف کردند و دو فیلم ایرانی که اتفاقا ً خیلی هم  این روزها معروف شده اند را برایمان پخش کرد . فیلم « آتش بس » و فیلم « ازدواج به سبک ایرانی » .

قبلا ً یه چیزهایی درباره این فیلمها شنیده بودم اما فرصت تماشای آنها را پیدا نکرده بودم . اما از مزایای سفر با اتوبوس یکی همین است که مجبوری فیلمهایی را که برایت می گذارند ببینی تا در طول سفر  حوصله ات سر نیاید .

ازدواج به سبک ایرانی ساخته حسن فتحی :

ظاهرا ً هدف کارگردان و تهیه کننده از ساخت این فیلم ، معرفی فرهنگ ناب و اصیل ایرانی است ، تا همه جهانیان بدانند که ما چه ملت با فرهنگی هستیم  !     

جوانی غربی ، با در دست داشتن نقاشی یک دختر ایرانی ( مینیاتور ) عاشق دختر می شود و به قول خودش به دنبال نیمه گمشده خود می گردد و با حفظ کردن ابیاتی از حافظ و سعدی سعی در ابراز عشق پاک خود دارد !! از بد حادثه هم چهره آن دختر شبیه شیلا خداد خودمان هست که در یک خانواده سنتی زندگی میکند و پدری سخت گیر داردکه  مخالف هرگونه امروزی شدن دخترش است . اما کارگردان  همیشه به داد شیلا خانم می رسد و هر طور شده او را از چنگ پدر نجات می دهد تا اینکه شیلا خداد به آژانس مسافرتی دایی اش ( با بازی سعید کنگرانی !! ) می رود تا مشغول کار شود و درست همین جاست که سر و کله آن عاشق غربی پیدا می شود و نیمه گمشده اش را می یابد !

این فیلم قراراست که ماهیت واقعی فرهنگ و آداب و رسوم ایرانی را نشان دهد . اما هر چه منتظر می مانی چیزی به جز چند صحنه از آرامگاه حافظ ، تخت جمشید ،  مراسم ختنه سوران و البته چند بیت عاشقانه  نمی بینیی . کلاه مخملی ها هم با لنگ های قرمزشان رقصی ایرانی اجرا می کنند تا هم یاد فیلم فارسی های قدیمی را زنده کنند و هم فرهنگ ایرانی را نشان دهند !! عمه خانم هم عکسهای عروس و داماد را پاره می کند و در آب می ریزد و به هم می زند تا آنها خوشبخت شوند ! و البته اینها تنها گوشه هایی از آیین و رسوم ناب ایرانی به روایت حسن فتحی است .  

جالب است اگر بدانید که این فیلم دقیقاً کپی ناشیانه ای از یک فیلم آمریکایی به نام « عروس چاق و چله یِونانی من » است . داستانش هم از این قرار است که یک زن یونانی و یک مرد غیر یونانی عاشق هم میشوند و تصمیم می گیرند با هم ازدواج کنند ولی پدر دختر تنها به شرطی راضی به ازدواج می شود که داماد تمام آدام و رسوم یونانی ها را بپذیرد . چیزی که در « ازدواج به سبک ایرانی » هم شاهد آن هستیم . به طوری که پدر عروس یعنی داریوش ارجمند از داماد می خواهد که آداب و رسوم ایرانی را قبول کند .  اما کل شناخت آقای داماد از ایران محدود می شود به تصاویر دختران خوشگل توی مینیاتورهای قدیمی و ابیاتی از حافظ در وصف خم ابروی یار و ...

 

درباره آتش بس بعداً می نویسم .


شنبه 85 شهریور 11 , ساعت 10:41 عصر

داستان پارک دانشجو نوشته «سید مهدی شجاعی » لازم به توضیح است که سید مهدی شجاعی این داستان را در شماره 12 مجله نیستان در سال 75 چاپ نمود که به ذائقه مسئولان دانشگاه آزاد خوش نیامد و کار به دادگاه و سرانجام توقیف نشریه انجامید .

دست بلند کرد و ظریف و دخترانه گفت : پارک دانشجو .

نگه داشتم . مانتو کرم روشن پوشیده بود با روسری ژرژت قهوه ای . موهای مش کرده زیتونی اش به اندازه یک کف دست از روسری بیرون بود و
به سمت بالا خمیده بود . کلاسوری در دست داشت و عینک تیره ای که حالا وقت غروب دیگر به کارش نمی آمد .
وقتی سوار شد یک دکمه دیگر
مانتویش را هم از پایین باز کرد که راحتتر بنشیند و احتمالا استرچ سرخابی اش را هم بیشتر به رخ بکشد و گفت :لطف کردین.

گفتم : خواهش می کنم . البته من پارک دانشجو نمی رم ولی تا ....

حرفم را برید و گفت : چه بهتر ! منم پارک دانشجو نمی رم .ادامه مطلب...

<   <<   21   22   23   24      >

آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]